لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله بیست و یک

حالا تو هی بیا بگو مردها پررو می شوند، زن باید سنگین و رنگین باشد، باید بیایند منت بکشند ببرندش با عزت. من می گویم زن اگر زن باشد باید بشود روی عاشقیتش حساب کرد، که باید عاشقی کردن بلد باشد. که جا نزند، جا نماند، جا نگذارد. هی فکر نکند به این چیزهایی که عمری در گوشش خوانده اند که زن ناز و مرد نیاز. که بداند مرد هم آدم است دیگر، گاهی باید لوسش کرد، گاهی باید نازش را کشید، گاهی باید به پایش صبر کرد حتی . من می گویم زن اگر زن باشد از دوستت دارم گفتن نمی ترسد. تو می گویی خوش به حال زنی که عاشق مردی نباشد بگذار دنبالت بدوند. و من نمی فهمم این که داری ازش حرف می زنی زندگی است یا مسابقه اسب دوانی. و من نمی فهمم چرا هیچ کس برنمی دارد بنویسد از مردها. از چشمها و شانه ها  و دستهایشان. از آغوششان، از عطر تنشان، از صدایشان. پررو می شوند؟ خوب بشوند. مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمان نرفته ایم؟ مگر ما به اتکا همین دستها، همین نگاهها، همین آغوشها در بزنگاههای زندگی سرپا نمانده ایم؟ چرا باید شوق من برای خوشحالی کسی - مردی- ، برای شنیدن صدایش ، نگرانیهایم، دلتنگی هایم، آرزوهایم مرا کوچک کند؟ من راز این دوست داشتنهای پنهانی را نمی فهمم. من نمی فهمم زن بودن با سنگین رنگین بودن، با سکوت، با انفعال چه ارتباطی دارد. من بلد نیستم در سایه دوست داشته باشم. من می خواهم خواستنم گوش فلک را کر کند. من می خواهم مَردَم - حتی اگر مردِ من هم نبود -  دلش غنج بزند ازاین که بداند جایی زنی دوستش دارد.

من می خواهم زن باشم و مردی این حوالی دارد دوستت دارمهای مرا با خود می برد  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد