مردها را نمی دانم اما ما زنها، بیشترین ما، این حس را تجربه کرده ایم که کودکی داشته باشیم از مردی که دوستش میداریم. که او را با عشق بار بگیریم و بعدها در هر انحنای صورتش، در هر پیچ و تاب اندامش و در هر کنج ِ صدایش، مردمان را جستجو کنیم و سرخوش از شادی، بالیدن او را بنشینیم به انتظار. آنچنان که کشت کاری، نهال تازه کاشته اش را، با عشق، با شور، با مستی فراوان!
من اما این روزها تمامیت خواهیم زیاد شده. دوست دارم کودکی داشته باشم از ناکجا. بی که بدانم از کیست، از کجاست و چگونه است. یک نوزاد بکر. آن وقت بی هیچ غریزه ای، بی هیچ کشش خونی و بی هیچ قرارداد از پیش تعیین شده ای، عشق نثارش کنم و بالیدنش را مغرور شوم... دیگر خودم و مردی که احیانن دوست میدارم، برایم مهم نیست. دوست دارم بی بهانه کودکم را دوست بدارم. بی نیاز به ریشه های طبیعی! از آنهایی که تقدیر بگذارد رو به رویت و بگوید اگر می توانی، این را بزرگ کن و بی که کودکت باشد، او را مادری کن!