لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله چهل


‎هفتاد درصد بدن من را آب تشکیل می دهد، سی درصد اش را تو. کاش پیدایت کنم، بیفتی در تن من، حل شویم. آرام آرام رنگ مرا، طعم مرا عوض کنی. کاش آزادی باشی، آزاد کنی، مردی که دوست دارم وآرزویم است باشی، رژ لبم بگیرد به تو، به لیوان قهوه ات . قرص جوشان باشی، آرام آرام جلز و ولز کنی در تنم. بتوانی خیانتها و دروغها و تلخی ها را درخودت حل کنی خاکستریهای زندگیم را پاک کنی سبز قزمز ابی لاجوردی وطلایی خورشید تابستان رابه زندگیم بیاوری ...بگذاری به یاد اورم من کوچکم، نسبت به چیزی که در ذهنم میگذرد. کمم، زورم به شکستها، به سرطان، به دعوای در خیابان به تنهایی ونا امیدی و خیلی چیز ها نمیرسد و فقط می توانم خودم کسی را حبس نکنم ...کابوس کسی نباشم

لاله سی و نه

این روزها مشغولم. سرگرم.  سخت درحال تمرین کردن هستم. شب و روز مشق می‌کنم. زندگی را می‌گویم. زندگی کردن را به خودم یاد می‌دهم، گام به گام. نفس به نفس… به گمانم باید بشود در جزیره‌ی هرچند کوچک اما ساده و روشن امروز با هرآنچه هست و جای خالی هر‌آنچه نیست، زندگی کرد به جای آنهمه سفر کردن‌های دردناک و پرخطر و وهم‌انگیز به دیروز‌های بی‌بازگشت و فردا‌های سراب‌گونه‌ی پوشیده از “اما” و “اگر” و “شاید”.  من، الان را، همین امروز را بیشتر از هر جای دیگری از زمان می‌شناسم و لمس می‌کنم. اگر خنده‌ای هست، بلند و از ته دل می‌خندم. اگر بغضی هست همین امروز می‌شکنم‌ش تا اشک شود و جاری. دیشب با دوستی می‌گفتم که اگر عشقی هست برای امروز می‌خواهم. من از احتکار کردن‌های حساب‌گرانه برای روزهای نیامده بیزارم. از حبس کردن نفس و عشق و اشک و نگاه و بوسه برای “وقتی دیگر” گریزانم. از ناگفته‌های زندانی در قفس سینه‌ها می‌ترسم. حرف و احساس و خواهش و نوازش اگر در جایی مرطوب و بی‌نور و دربسته محبوس شوند، اولش مسومیت می‌آورند. بعد می‌گندند. در نهایت می‌میرند. من از جنازه‌ی ماه‌ها و سالها مانده‌ی “دوستت دارم” هایی که هیچوقت گفته نشدند می‌ترسم.

 

 سال آینده همین موقع زنده هستم یا نه را نمی‌دانم، آنچه خوب می‌دانم این چشم‌های بازی هستند که الان، در این آفتابی‌ترین روزتابستان زنده‌اند و بی‌پروا برق می‌زنند وقتی به آسمان و زمین ودریا نگاه می‌کنند. اگر صندوقچه‌ی مخفی‌ات پُر است از حرف‌های عاشقانه‌‌ی ناگفته که برای بهارها وتابستانها سال آینده نگه‌شان داشته‌‌ای، یادت باشد نفتالینی تنباکویی چیزی هم بریزی لابه‌لای‌شان که اگر به خوشبینانه ترین فرض، من‌ی باشم و تویی هم باشی آنوقت کلمات بید زده‌ی نور ندیده‌ات به درد دل پریشان و زخمی‌ هیچ کدام‌مان نخواهد خورد.

لاله سی و هشت

این عکس مال دو سال قبله مال سفریک روزه به زاهدان این اقا فروشنده بود و خیلی بامزه با لهجه اون منطقه حرف میزد وقتی ازش خواستم باهاش عکس بگیرم و با خنده ازش پرسیدم زنش ناراحت نمیشه باهاش عکس بگیرم؟  اون بالحن جدی گفت که اگر الان زن دیگه ای رو عقد کنه زنش اجازه حتی یه سوال رو هم نداره چه برسه به دخالت کردن...حس افسوس و ناراحتی وناامیدی  بود که خیلی از زنهای کشور من همینطورند خصوصا در مناطق روستایی و سنتی ولی سوال بزرگ اینه  ایا من یا زنهایی مثل من که فکر میکنند  شیک و مدرن  هستندکار میکنند مستقل زندگی میکنند  چقدر حق انتخاب دارن یا برای خودشون زندگی میکنند؟ ایا همیشه این طور نیست که ما به خاطر پدرمون برادرمون  دوست پسرمون و همسرمون از خودمون علایقمون و کارهایی که میخواهیم بکنیم می گذریم و میل و حرف اونها رو به میل خودمون ترجیح می دیم ؟اینکه مرد زندگی ما تعیین میکنه رنگ موهامونو یا مدلشو یا حتی بلندی و کوتاهیشو ((جالب اینجاست نود ونه  درصد مرد های که من میشناسم موی بلندبراشون  سمبل زیبایی وسکسه))  رنگ ویا پوشیده بودن یا لختی بودن لباسهامون حتی اگر باهاشون زندگی کنیم نوع غذایی که می پزیم حتی اگر مردی هم تو زندگیمون نباشه ما با توجه به نظریه اکثر جامعه مردها رفتار می کنیم لباس می پوشیم لاک قرمز می زنیم یا موهامون رو قهوه ای تیره شرابی یا مش می کنیم ایا اینقدر که اونها زندگی مارو کنترل می کنند ما اثری روی زندگی اونها داریم ؟ جوابش ساده نیست ولی این حقیقت تلخ هست که نگاه مردها و میل مردها خیلی وقتها میل ما و نگاه ما میشه و ما خیلی هم نسبت به اون زن بلوچستانی غریبه مستق ازاد و رها فکر نمی کنیم حرف نمی زنیم عمل نمی کنیم و زندگی نمی کنیم .