پرندگان وقتی روی شاخه درختی می نشینند از ترس اینکه به سمتشان تیری رها شود با کوچکترین صدایی پرواز می کنند ، اما تو چرا پریدی ؟ اینقدر صیاد صفت بودم !!! وجودت یک حصار محکم اطراف دلم بود . میدانی وقتی حصار در سرزمین گرگها تمام شود چه می شود ؟؟؟ و بدتر از آن میدانی وقتی حصار تمام شود و تو نیز انگیزه ات را از دست داده باشی چه می شود ؟؟ دیگر فقط منتظر می مانی تا از هر سو کسی به تو حمله کند .. گرگ ها احساس انسان را از چشم هایش می فهمند ، گرگ هم نبودی !!! کسی که نه پرنده باشد و نه گرگ ، قطعاً خودش هم نمی داند چیست وچه می خواد......
ای کفشی که همیشه پایت را می زند،
فرقی نمی کند، تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه
هر مسیری را با او همقدم شوی
باز هم دست اخر به تاول های پایت می رسی.
ادم ها هم به کفش ها بی شباهت نیستند
کفشی که همیشه پایت را میزند
ادمی که همیشه آزارت می دهد
هیچ وقت نخواهد فهمید،
تو چه دردی را تحمل کردی
تا با او همقدم باشی .....!!!
اینجا تهران
تمام اتوبان های شهر
چرا اسم یک زن رویشان نیست
شاید می ترسند
که باعبور هر مردی
باز هوای عاشقی به سرش بزند
بی خیال همت و حکیم
که من مدتهاست
فرعی های نسترن وشکوفه را
به یاد تو هروز دور میزنم...
یک روز مرا روی زانوی خود نشاند، مثل این که بخواهد تبرکم بدهد و گفت : "الکسیس، میخواهم رازی را با تو در میان بگذارم. از من بشنو پسرم. خدای مهربان کسیست که نه در هفت طبقه آسمان میگنجد و نه در هفت طبقه زمین، ولی در دل آدمیزاد میگنجد.
پس زنهار الکسیس، که هیچ وقت دل کسی را نشکنی."
فصل ۲۴، زوربای یونانی