لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله بیست و پنج


پرندگان وقتی روی شاخه درختی می نشینند از ترس اینکه به سمتشان تیری رها  شود با کوچکترین صدایی پرواز می کنند ، اما تو چرا  پریدی ؟ اینقدر صیاد صفت بودم !!! وجودت یک حصار محکم اطراف دلم بود . میدانی وقتی حصار در سرزمین گرگها  تمام شود  چه می شود ؟؟؟ و بدتر از آن میدانی وقتی حصار تمام شود  و تو نیز انگیزه ات را از دست داده باشی چه می شود ؟؟ دیگر فقط منتظر می مانی تا از هر سو کسی به تو حمله کند .. گرگ ها  احساس انسان را از چشم هایش می فهمند ، گرگ هم نبودی !!! کسی که نه پرنده باشد و نه گرگ  ، قطعاً خودش هم نمی داند چیست وچه می خواد......

لاله بیست و چهار

ای کفشی که همیشه پایت را می زند،
فرقی نمی کند، تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه
هر مسیری را با او همقدم شوی
باز هم دست اخر به تاول های پایت می رسی.
ادم ها هم به کفش ها بی شباهت نیستند
کفشی که همیشه پایت را میزند
ادمی که همیشه آزارت می دهد
هیچ وقت نخواهد فهمید،
تو چه دردی را تحمل کردی
تا با او همقدم باشی .....!!!

لاله بیست و سه

اینجا تهران
تمام اتوبان های شهر
چرا اسم یک زن رویشان نیست
شاید می ترسند
که باعبور هر مردی
باز هوای عاشقی به سرش بزند
بی خیال همت و حکیم
که من مدتهاست
فرعی های نسترن وشکوفه را
به یاد تو هروز دور میزنم...

لاله بیست و دو


یک روز مرا روی زانوی خود نشاند، مثل این که بخواهد تبرکم بدهد و گفت : "الکسیس، می‌خواهم رازی را با تو در میان بگذارم. از من بشنو پسرم. خدای مهربان کسی‌ست که نه در هفت طبقه آسمان می‌گنجد و نه در هفت طبقه زمین، ولی در دل آدمیزاد می‌گنجد.
پس زنهار الکسیس، که هیچ وقت دل کسی را نشکنی."

فصل ۲۴، زوربای یونانی

لاله بیست و یک

حالا تو هی بیا بگو مردها پررو می شوند، زن باید سنگین و رنگین باشد، باید بیایند منت بکشند ببرندش با عزت. من می گویم زن اگر زن باشد باید بشود روی عاشقیتش حساب کرد، که باید عاشقی کردن بلد باشد. که جا نزند، جا نماند، جا نگذارد. هی فکر نکند به این چیزهایی که عمری در گوشش خوانده اند که زن ناز و مرد نیاز. که بداند مرد هم آدم است دیگر، گاهی باید لوسش کرد، گاهی باید نازش را کشید، گاهی باید به پایش صبر کرد حتی . من می گویم زن اگر زن باشد از دوستت دارم گفتن نمی ترسد. تو می گویی خوش به حال زنی که عاشق مردی نباشد بگذار دنبالت بدوند. و من نمی فهمم این که داری ازش حرف می زنی زندگی است یا مسابقه اسب دوانی. و من نمی فهمم چرا هیچ کس برنمی دارد بنویسد از مردها. از چشمها و شانه ها  و دستهایشان. از آغوششان، از عطر تنشان، از صدایشان. پررو می شوند؟ خوب بشوند. مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمان نرفته ایم؟ مگر ما به اتکا همین دستها، همین نگاهها، همین آغوشها در بزنگاههای زندگی سرپا نمانده ایم؟ چرا باید شوق من برای خوشحالی کسی - مردی- ، برای شنیدن صدایش ، نگرانیهایم، دلتنگی هایم، آرزوهایم مرا کوچک کند؟ من راز این دوست داشتنهای پنهانی را نمی فهمم. من نمی فهمم زن بودن با سنگین رنگین بودن، با سکوت، با انفعال چه ارتباطی دارد. من بلد نیستم در سایه دوست داشته باشم. من می خواهم خواستنم گوش فلک را کر کند. من می خواهم مَردَم - حتی اگر مردِ من هم نبود -  دلش غنج بزند ازاین که بداند جایی زنی دوستش دارد.

من می خواهم زن باشم و مردی این حوالی دارد دوستت دارمهای مرا با خود می برد