لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله هشتاد

دیشب به خوابم آمدی و پرسیدی " آن مرد هنوز به خانه‌‌ات میاید؟ "
نفهمیدم منظورت کدام بود بابا، من مردهای زیادی را به خانه‌ام راه داده‌ام.
یکی تا از در آمد تو چرخی توی هال زد و رفت جلوی پنجره و خیره شد به جایی دور، یکی لم داد روی مبل و شروع کرد به تعریف از خودش، یکی با خودش شلوارک و حوله و اسپری زیر بغل آورده بود و نمی‌رفت، یکی‌شان هی نگاهش را از من می‌دزدید تا یک آن وسط حرفم پرید و گفت دست‌ها و چشم‌های قشنگی داری، یکی‌شان ایستاد جلوی کتابخانه‌ام و پرسید یعنی همه این‌ها را خوانده‌ای؟!، یکی‌شان کمی این پا آن پا کرد و رفت توی اتاق خواب؛‌ یکیشان هم هیچ کاری نکرد.
عاشق یکی‌ دو نفرشان شدم، با چندتایی‌شان خوش گذشت، با یکی دو نفرشان حرف‌های مهم زدیم، از دو سه‌تاشان خیلی بدم آمد، چند تایی هم مثل خیار بودند، هیچ طعمی نمی‌دادند!
حالا خیلی وقت است شب که می‌رسم خانه آباژور را روشن می‌کنم، لباس‌ رویی‌ها را می‌کَنم و با لباس زیر توی خانه می‌چرخم، پرده‌ها را هم نمی‌کشم.
لم می‌دهم روی مبل و پاهام را دراز می‌کنم روی میز. یکی دو لیوان آبجو می‌خورم، پشت بندش یک سیگار باریک و با نگاه دود سفیدش را دنبال می‌کنم که در نور زرد آباژور، پهن و پر رنگ جان می‌گیرد و هر چه رو به بالا می‌رود باریک و باریک‌تر می‌شود و جایی نرسیده به سقف گمش می‌کنم. فقط بوی تندی می‌ماند که آن هم بعد از ساعتی ملایم و محو می‌شود، انگار که آدم‌ها... 
بعد هم توی تاریکی دراز می‌کشم روی تخت، از این سر به آن سرش غلت می‌زنم. اگر بویی، تصویری، چیزی مانده باشد کمی پی‌اش را می‌گیرم و بعد ولش می‌کنم به امان خدا و می‌خوابم.
نه که درِ خانه‌ام را قفل زده باشم یا مردها دیگر برایم خواستنی نباشند!
هنوز دیوانه‌ی صدای بمم ، همان‌ها که پیام صوتی‌شان را چهار بار دیگر هم گوش می‌کنی و صاحب چشم‌های باریک و کشیده‌ای که دلت می‌خواهد بدانی پشت آنها چه می‌گذرد و دست‌هایی که بپیچد دور شانه، کمر، انگشت‌ها و تکیه کلامی که فارغ از هر نسبتی بگوید "چطوری بابا" تا بتوانی توی هر سن و سالی خودت را لوس کنی؛ فقط دیگر آنقدرها فرقی نمی‌کند که بخواهم برایشان تقلا کنم.
اگر مرد هم بودم همین بود، جایی که من هستم نه به واسطه جنسیت بلکه موقعیتی مکانی‌ست نسبت به تمام چیز‌هایی که قرار است خاطره شود.
نمی‌دانم جواب سوالت را گرفته‌ای یا نه اما اگر این حرف خیالت را راحت می‌‌کند باید بگویم که همه‌شان رفتند.

لاله هفتاد و نه

عزیزم تو میدانی "قُرُمساق" یعنی چه؟!

یکبار برادرم وقتی نوجوان بوده آمده خانه و از مادرم پرسیده: "دا" قرمساق یعنی چه؟! 
من امروز از لغت نامه دهخدا معنی اش را جستجو کردم. قرمساق یعنی مردی که زنش را به مردان دیگر بدهد! عزیزم به نظر تو چرا باید مردی زنش را به مردان دیگر بدهد؟! مثلا برای پول و از سر نداری یا اعتیاد مثلا؟! 
عزیزم، زنی که خودش از بی پولی تنش را به دیگران میفروشد چه؟!
او هم قرمساق است یا به او باید بگوییم مثلا فاحشه و بدکاره؟!
عزیزم تو میدانی به آدمی که شرافتش را میفروشد چه میگویند؟! به آدمی که از بالا به بقیه آدمها نگاه میکند؟! به آدمی که فکر میکند هر چه دارد از شایستگی و لیاقتش بوده!هوشش، پشتکارش، پولش، مدرکش، خانواده اش،زیباییش،......؟! قرمساق نمیگویند، نه؟!فاحشه یا بدکاره هم نمیگویند؟!
عزیزم، لیلی گلستان در مصاحبه ای گفته فروغ فرخزاد یک دختر جوان بدبخت و محتاج بوده، محتاج همه چیز، که یکی را میخواسته تا بهش بچسبد و آمده چسبیده به پدر خوشتیپ و جذاب او، ابراهیم گلستان! پدری که طبیعتاً الواط نبوده و فقط هنرمند و جذاب و پولدار بوده! عزیزم لیلی گلستان گفته این رفتار از آن دختر بدبختِ محتاج خیلی طبیعی بوده و اصلا هم موضوع چندان مهمی نبوده! گفته وقتی دوبار فروغ خودکشی کرده، مادرش، یعنی همسر ابراهیم‌گلستان، رفته بیمارستان سراغش، بسکه بزرگوار بوده!
عزیزم من یک سخنرانی انگیزشی هم از لیلی گلستان دیدم در تِد تاکِ تهران که توضیح میداد چطور در دهه شصت بعد از طلاقش در خانه ای چند صد متری در گوشه باغ/حیاط خانهء پدرش تنها و بی کس مانده! که چطور وقتی رفته وزارت ارشاد مجوز بگیرد تا نمایشگاهی از کلکسیون پدرش از تابلوهای سهراب سپهری در گوشه حیاط/باغشان برگزار کند به خاطر زنِ تنها بودن رفتار خوبی باهاش نشده و در برگشت درماشین آمریکاییش تا در ویلایشان در دَروس چطور زار میزده و گریه میکرده!
عزیزم تو میدانی دَروس کجاست؟!
عزیزم، به نظرت لیلی گلستان میداند زنِ تنها یعنی چه؟! میداند زن تنهای بعد از طلاق بدون حمایت پدر یعنی چه؟! میداند زن تنهای بعد از طلاق بدون حمایت پدر و بدون خانه یعنی چه؟! میداند اگر زنی پریود بشود و پول نداشته باشد نوار بهداشتی بخرد چکار میکند؟!
به نظرت میداند زنهایی از تنهایی و بی پولی تنشان را میفروشند؟! 
عزیزم به نظر تو لیلی گلستان میداند قرمساق یعنی چه؟! به نظرت میداند به آدمهایی که فکر میکنند هر چه دارند از لیاقت و شایستگیشان بوده و حقشان بوده چه میگویند

عزیزم، به نظر من مردی که زنش را به دیگری میفروشد یا زنی که تنش را میفروشد اسمشان قرمساق و فاحشه نیست.من فکر میکنم جای این کلمات اشتباه است عزیزم!
عزیزم من فکر کنم اینکه آدمی فکر کند چیزی که دارد از لیاقتش آمده خیلی سطحی نگریست، من فکر میکنم هیچ چیزی به خاطر لیاقت کسی به او داده نشده،من فکر میکنم اینکه کسی شانس این را داشته که ژن باهوشی و پشتکار و زیبایی را به ارث ببرد و بعد هم موقعیت مناسب خانوادگی و اجتماعی و تربیتی داشته تا همه اینها را به منصه ظهور برساند فقط و فقط از روی شانس است و خود فرد هیچ دخالتی در آن نداشته.
عزیزم من فکر میکنم اگر لیلی گلستان کمی با خودش فکر میکرد میدید که به راحتی ممکن بود جای زنی بود که همسرش یا پدرش به خاطر پول او را به مرد دیگری میفروخت و یا خودش از بی پناهی و بی پولی و بی خانمانی مجبور میشد تنش را بفروشد.
عزیزم، وقتی کسی میگوید آن موقع که فلانی توی کوچه ها پرسه میزد یا عشق و حال میکرد من خرخوانی میکردم تا پزشکی قبول شوم پس حق من است که حقوق خیلی بیشتری بگیرم، دلم میخواهد با مشت توی صورتش بکوبم! عزیزم به نظرم او نمیفهمد که حتی انگیزه و اراده اش برای خر خوانی هم دست خودش نبوده و او ممکن بود به راحتی جای همان بچه ای باشد که نه ژن هوش بالا به ارث برده،نه عقلش رسیده درس بخواند، نه اراده اش را داشته و نه خانواده ای داشته که کمکش کند تا راهی را برود که دکتر امروز رفته!
عزیزم من‌گاهی دلم میخواهد توی صورت خیلی های دیگر هم با مشت بکوبم، توی صورت آنهایی که فکر میکنند به قول ما خداوند انگشت خیرش را روی پیشانیشان گذاشته تا زندگیشان پر از خیر و برکت باشد و فکر نمیکنند پس چرا خدا انگشتش را روی پیشانی این همه آدمِ غلتیده در فقر و رنج و نابراری و جنگ نگذاشته !
توی صورت آنهایی که وقتی به نیازمندی کمک میکنند فکر میکنند لطف و مرحمت کرده اند و در دنیای خیالی دیگر برای خودشان درخت طوبی و جوی شیر و عسل و کوفت و زهرمار خریده اند!
توی صورت آنهایی که خودشان را در یک طبقه و محتاج ها و بدبخت ها را در طبقه ای دیگر قرار میدهند و با رحم و شفقتی آکنده از تبختر بهشان نگاه میکنند!
اما میدانی چیست عزیزم، اگر همین آدمهایی که من دلم میخواهد مشت حواله شان کنم هم رفتارشان دست خودشان نباشد چه؟!
اگر ژنشان و تربیتشان اینطور بوده باشد چه؟!
اگر لیلی گلستان هم ژن کم خِردی و بی رحمی و تبختر به ارث برده باشد و تربیتش آنها را به منصه ظهور رسانده باشد چه؟!
عزیزم، آنوقت کلمات جایشان را کجا پیدا کنند؟!

کلماتی مثل قرمساق 

نوشته دوست خوبم صبا مرادی عکس از فیلم #فهرست شیندلر #Schindler's List 


لاله هفتادو هشت

شاید بهتر بود خداوند ما را هم مثل گیاه ها خلق می کرد یعنی این که پای مان محکم توی زمین باشد آن وقت هیچ کدام از این کثافت کاری های مربوط به جنگ و مرز و این چیزها اصلا پیش نمی آمد

#کازوئو_ایشی_گورو
#بازمانده روز



لاله هفتادو هفت

فیزیک دانها می گویند دنیاهای موازی وجود دارد و تو در چند دنیای موازی زندگی های مختلفی داری که با  انتخاب های مختلف راههای که در زندگی در پیش رو داری زندگیت را می سازی  و در هر دنیا یک راه را انتخاب می کنی  می گویند طبق قوانین فیزیک تمام این احتمالها ثابت شده است و تو در چندین و چند دنیا قادر به زندگی هستی درست یا غلط نمی دانم ولی تصور جالبی است که همیشه با خودمان فکر می کنیم که اگر جور متفاوتی زندگی می کردیم و انتخابهایمان در گذشته تغییر می کرد چه اتفاقی می افتاد  خوشبختتر بودیم یا بدبختر خوشحالتر بودیم یا غمگین تر 

  این ها نوشته های یک صفحه اینستاگرامی است که غروب چهارشنبه در حال خواندن هستم با تمام خستگی یک هفته کار روی کاناپه دراز می کشم و می خوانم  پلکهایم سنگین می شود و احساس خواب آلودگی عجیبی می کنم و ناگهان به یادم می اید که مرغ  راداخل فر گذاشته ام و باید زیر فر را روشن کنم بیژن عاشق مرغ شکم پر است با آلو و اناردون و سبزیهای محلی و برنج دم کشیده اعلا و زعفران ..از جایم به سختی بلند می شوم به اشپزخانه می روم فر را روشن می کنم و مرغی که از قبل شکمش را با سبزیجاتی که مادر بیژن داده بود و آلو وزرشک پر کرده بودم  داخل فر می گذارم  برنج را می شورم و آماده پختن روی گاز می گذارم سبزیجات سالاد را از یخچال بیرون می اورم و شروع به شستن و آماده کردن سالاد سبزیجات برای شام می شوم .بیژن حدود ساعت هشت و نیم  شب می رسد و دوست دارد شام آماده باشد من هم که تا ساعت سه بیشتر کار نمی کنم و وقت کافی برای آماده کردن شام دارم بیژن  موقع آشنایی و ازدواج از من خواست که همیشه به شام شب و جمع بودن خانواده اهمیت بدهم و من هم سعی کردم با تمام مشکلات کاری و بزرگ کردن دو بچه حتما بتوانم به شام شب برسم امشب دختر 16 ساله ام  سوده خانه نیست با وجود کرونا با التماس اجازه گرفت با دوستش بروند کنار ساحل کمی قدم بزنند و شیطونی کنند بیچاره بچه ها امسال  نه درس درست حسابی خواندند  و نه تفریح درست حسابی داشتند. با اکراه اجازه دادم برود بهتر از وقت تلف کردن در اینستاگرام و  گذاشتن استوری های عجیب غریب  و شکلهای کارتونی و گربه شدن است سن او که بودم علی اشرف درویشیان و صمد بهرنگی می خواندم و فکر می کردم که زن باید مثل مادام کوری باشد درسخوان موفق و نجیب, و لی او در دنیای سلنا گومز و کایلی جنر است و موزیک تتلو و دریغ از خواندن یک کتاب درست حسابی  خیلی وقتها توان جنگیدن  با اورا  ندارم  همینکه به درسش برسد و نمره هایش در حد قابل قبول باشد  برای من کافی است حوصله جرو بحث و توضیح اینکه اگر می خواهد بینش و دانایی داشته باشد و انسان با بصیرتی باشد باید کتاب بخواند و سعی کند عمیق تر به همه چیز در دنیا فکر کند و برای زندگیش هدف داشته باشد را ندارم راستش وقتی بارها مطلبی را میگویی و تاثیری ندارد ,بی خیالش می شوی  و ,یک مادر بیشتر این از توان انرژی گذاشتن برای تغییر دنیای عجیب غریب نوجوانهای این روز ها را ندارد به قول بیژن دلیلی ندارد که با یک دختر نو جوان اینقدر کل کل کنم چون هر دختری در سن مناسب و وقت مناسب با انتخاب زندگی مناسب به خوشبختی مناسب می رسد با یک جهیزیه عالی یک لیسانس عالی و یک شوهر عالی و برای بیژن عجیب است که خواندن برتولت برشت چه کمکی به خوشبختی دختر 16 ساله ما می کند 

 پسر هشت ساله ام  سپهر با پدرش به سر پروژه ساختمان رفته یک ویلای آنچنانی برای یک پولدار که پولش معلوم نیست از کجا آمده و بیژن مدیر پروژه ساخت ویلای چند هزار متری اش است در محدوده رامسر تا تنکابن با خانه ویلای و زیبای ما کمتر از پنج کیلومتر فاصله دارد پسرم عاشق رفتار کردن مانند بزرگترهاست و بیژن هم قبل از مدرسه رفتن او را مهندس صدا می کرد واورا به این گونه رفتار تشویق می کرد . با تمام مخالفتهای من که معتقد بودم بچه باید بچگی کند شیطنت کند نه اینکه ژست بزرگترهارا بگیرد ولی  موفق  نشده و نمی شوم .پدر خود شیفته پسر خود شیفته تحویل می دهد البته گاهی وقتها به بیژن حق می دهم خود شیفته باشد تک پسر یک خانواده ثروتمند شمالی ,فوق لیسانس مهندسی عمران و یک شرکت خانوادگی مهندس و معماری که پدر شوهر بنگاه دار پیشکش شوهر بنده نموده و الحق هم پسرش از خجالتش درآمد...کاهوهای شسته را کنار گوجه فرنگی ها و خیار می گذارم و شروع به خرد کردن کاهوی تازه برای سالاد می کنم روی صندلی می نشینم و آهنگ محبوبم را گوش می دهم اهنگی عاشقانه از محسن یگانه (خودت می خوای بری خاطره شی اما دلت می سوزه تظاهر می کنی عاشقمی...) خوش به حالش تظاهر به عشق می کند هرکسی که این شعر را سروده حتما میداند معنای عشق و عاشقی چیست که تظاهر می کند نه مثل من که دقیقا نمی دانم عاشقی یعنی چه ؟من دختر خوب خانواده درسخوان در 18 سالگی داروسازی اصفهان قبول شدم با نمره ای عالی ولی پدرم و مادرم سخت مخالف راه دور درس خواندن و زندگی کردن من بودند بنابراین با هزار پول و پارتی من هم تغییر رشته دادم به پزشکی دانشگاه تازه تاسیس بابل تا نزدیک خانواده باشم و درس بخوانم بعد از امتحان علوم پایه بود که مادر بیژن که با مادرم همکار بود از من برای شاخ شمشاد مهندسش خواستگاری کرد. تحصیلات بیژن ,خوش تیپ بودنش و ثروت خانوادگی اش و به نام بودن خانواده اش راه را برهرگونه مخالفتی می بست من هم که نه با کسی در ارتباط بودم ونه کسی را دوست داشتم قبول کردم در دوره اینترنی ازدواج کردیم و پدر بیژن هم یک شرکت ساختمانی در رامسر با دوستانش تاسیس کرد که عملا اداره کارهایش را به بیژن سپرد و بعد از به دنیا آمدن دخترم بیژن خانه ویلایی زیبایی ساخت و به آنجا نقل مکان کردیم با اصرار من و پارتی بازی پدر شوهر در درمانگاه تامین اجتماعی مشغول به کار شدم هفته ای 3 تا 4 روز صبحهاا لبته با تمام مخالفتها و غرغر های بیژن که همیشه می گفت دو برابر پولی که من حقوق میگیرم به من می دهد تا من خانه بمانم ولی من قبول نکردم و نمی کنم  برای من خانه ماندن مرگ کامل خودم بود همین شش هفت ساعت کار بود که برایم مانده بود منی که آرزوهایی مثل   درس خواندن کار کردن  ومستقل بودن را همیشه داشتم    فعلا  به  همین دکتری پزشکی عمومی بسنده کرده بودم  و دیگر نمی توانستم بیشتر ازاین برای خودم چیزی نباشم 

در چشم همه دوستان  وآشنا و فامیل زندگی عالی داشتم خانه ای بزرگ و ویلایی و وسایلی مدرن شوهری خوش تیپ تا حدودی خوش چهره و تحصیلکرده و ثروتمند و دو بچه زیبا و سالم دوتا ماشین یکی اسپرت یکی شاسی بلند و یک آپارتمان  فسقلی در قیطریه تهران که اگر بیژن برای جلسه یا کارهایش به تهران می  رفت هتل نرود ولی دردرون خودم  گم شده بودم  نمی دانستم  دقیقا کی هستم و  کی بودم  حس خالی بودن و پوچی عجیبی می کنم .

کاهوها تمام شد احساس خشکی و درد در پا و کمرم می کردم آرام بلند شدم که فلفل دلمه ای هم از یخچال بر دارم زیر برنج را روشن کردم و به مرغ سر زدم و دوبار نشستم و شروع به خرد کردن خیار و گوجه فرنگی و فلفل دلمه ای شدم 

بیژن مرد بدی نبود پدر خوبی بود و همسر قابل قبولی و البته هیچوقت عاشق من نبود ونشد مردی با قوانین عجیب غریب خودش و احساس اینکه همه جوره کارش درست است و از همه چیز و همه کار سر در می آورد برای همه چیز از قبل فکر میکرد ونقشه می چید و خیلی وقتها اشتباه دیگران از نظر خودش قابل بخشش نبود چون با فکر او همه چیز باید با برنامه ریزی و بدون اشتباه جلو برود مثلا اگر من در پیاده روی داخل چاه بیفتم و او بالای سر من ایستاده باشد اطمینان دارم که اول  به ته چاه نگاه می کندو همه کاری می کند جز نجات دادن من و سوال پشت سوال که چرا بی دقت راه رفتم؟ چراچاه را ندیدم ؟چرا اصلا برای پیاده روی  مسیر نا منی را انتخاب کردم و هزارتای چرای دیگر و تا جواب  سوالات نا تمامش را نگیرد و دلیل افتادن من در چاه  را نفهمد کمک نمی کند که من از چاه خارج شوم  باید در فکر او همه چیز درست صریح منظم و با زاویه بندی مشخص باشد مثل نقشه ویلاهایی که مهندسین شرکتش می کشیدند و مو لای درزش نمی رفت برای بچه ها هم همینطور نقشه کشیده بود و برنامه داشت سوده  می خواهد عکاس شود عاشق عکاسی است  وپدرش هم برایش بهترین مدل دوربین عکاسی را خریده ولی درذهن پدر این فقط یک هوس است دختر من باید حداقل یک لیسانس دهان پرکن از هر دانشگاهی که شد بگیرد و یک ازدواج موفق با یکی از ملاکین خوب و مورد اعتماد شوهرم داشته باشد درست مانند سه خواهر شوهرم و پسرم هم باید درس بخواند ومهندس راه و ساختمان  شود و یا معماری بخواند  و بیزینس خانوادگی را ادامه دهد 

فقط هنوز من  برایش کاملا  قابل کنترل نبودم از نظر بیژن من با کار بیخودی کردن در یک کلینیک کثیف دولتی وقتم را تلف می کردم می توانستم به جای این کار صبحها یوگا بروم کلاسهای مختلف وقت بگذرانم ورزش کنم و خوشگل و ترگل و ورگل باشم تا اینکه تا ساعت سه در کلینیک کثیف تامین اجتماعی کار کنم و بعد سریع به خانه بیایم شام درست کنم و بدو بدو به درس و مشق بچه ها برسم از نظر او همسرش یک خانم دکتر تحصیل کرده بود که با افتخاردر مهمانیها و جمهع های فامیلی پزش را می دادو نیازی نبود که من بیشتر برای این عنوان باشکوه تلاش کنم 

سالاد تمام شدم بلند شدم برنج را گذاشتم دم بکشد و مرغ را هم در فر جابجا کردم هنوز وقت بود تا بیژن و سپهر به خانه بیایند وسایل شام را اماده کردم روی میز گذاشتم و دوباره روی کاناپه دراز کشیدم و موزیک را روشن کردم و با خودم فکر کردم اگر دختر سر به راهی نبودم و برای رفتن به اصفهان و خواندن داروسازی پافشاری می کردم چه می شد اصلا شاید بیژن را نمی دیدم شاید زندگی دیگری داشتم خیلی متفاوت شاید عاشق می شدم شاید ازدواج متفاوتی داشتم و کار متفاوتی 

یکبار با مادرم که صحبت می کردم همه اینها را به او گفتم و مادرم با رنجشی در صورت و صدایش به من گفت که خدا بهترینها را برای من خواسته من خانم دکتر هستم همسر جناب آقای مهندس بیژن فرهی که در یک خانه ویلایی زیبا با تمام امکانات لوکس و مدرن زندگی می کنم شوهرم هم مرد زندگی و پدر خوبی است و گه گاه مشروب خوردن در مهمانیها او را هیولا نمی کند هیولا واژه غریبی است یادم میاید اوایل  که عقد کرده بودیم یک شب منزل مادر شوهرم شب ماندم و چون می خواستم دوش بگیرم به مادرم زنگ زدم که یک دست لباس راحتی و لباس زیر برایم بفرستد که بیژن با خنده نگذاشت و رفت داخل کمدش و یک ست شورت و سوتین ویکتوریا سیکرت  را به من داد و گغت ممکن است یکم سایزش برایم بزرگ باشد ولی تقریبا اندازه است و من با خجالت و تعجب از او پرسیدم که این ست را از کجا آورده با خنده گفت در یکی از سفرهایش سوغات برای خواهر کوچکش آورده که به سایز او نبوده و بعد به من گفت که به داخل اطاقش بروم و یک دست لباس خواب که در کشوی سوم کمدش هست  بردارم وقتی به اطاقش رفتم در داخل کشوی کنار تخت غیراز لباس خواب دو ست دیگر لباس زیر ویکتوریا سیکرت با دو سایز مختلف بود و مسلما اینها برای خواهرها نبودند احساس می کردم که من برای یک دست از این لباس زیرها ست شده ام نه آنها برای من و من یک انتخاب درست صحیح و منطقی برای یک ست لباس زیر با سایز مشخص  بودم که قرار بود بطور دایمی در زندگی بیژن باشد نه مثل ان دو سایز دیگر موقتی ...مادرم درست می گفت خریدن چندین دست لباس زیر با سایز های مختلف شوهرت را هیولا نمی کند ولی حس تحقیری عجیب به تو می دهد که تا سالها روح و جانت را می خورد که تو یک انتخابی براساس یک نقشه مهندسی شده و  بین این همه لباس زیرهای ویکتوریا سیکرت ...

خوابم گرفت صدای موزیک آرام آرام محو می شد ومن سنگینی پلکهایم را حس می کردم دقیقا یادم نیست که چه اتفاقی افتاد که ناگهان بیدار شدم و بوی سوختگی کل خانه را گرفته بود با خودم گفتم حالا چه خاکی بر سرم کنم که هزار باره غر بیژن را در مورد بی مبالاتی و بی دقتی تحمل کنم و اینکه اگر سرکار نمی رفتم خسته نمی شدم و خوابم نمی برد و غذا نمی سوخت در این فکر بودم که باید از کاناپه بلند شوم ولی نمی توانستم انگار قدرت حرکت از من گرفته شده بود چشمهایم را دوباره  بستم وبا خود گفتم الان بلند می شوم و پنجره ها را باز می کنم تا بوی دود برود و فکری برای شام  بکنم که ناگهان صدای مهیبی مانند ترمز یک ماشین به گوش رسید و و بعد از چند دقیقه آژیر آتش نشانی و پلیس صدای مهیب تصادفی وحشتناک  بود اینبار کاملا چشمهایم را باز می کنم 

بلند می شوم هیچ چیز روی گاز نیست من که گازم فر ندارد یه گاز قدیمی پنج شعله که سه شعله اش خراب است فر داشتنش کجا بود  به کنار پنجره میروم و به اتوبان امام علی نگاه می کنم تصادف بدی شده  سیگارم را روشن می کنم و به دنیاهای موازی فکر می کنم من یک زن مطلقه بدون بچه تنها مستقل در یک آپارتمان کوچک قدیمی  در میدان رسالت تهران  و یکسری وسایل قدیمی و تا دلتان بخواهد کتاب فیلم و یک خانه بهم ریخته که همیشه کتابهایم و فیلم هایم و لب تاب کاریم پخش و پلا در خانه اند و برایم  نظم و ترتیب اهمیتی ندارد

 گرسنه ام یاد مرغ شکم پر می افتم و اینکه اگر پدر و مادرم مرا به شهری دور نمی فرستادند و اگر نمی گفتند که برو روی پای خودت زندگی کن و هر انتخابی هم که میکنی تاوانش را بده شاید الان من یک زندگی متفاوت داشتم با شوهر بچه خانه ویلایی.. پول و دوتا ماشین و کلی حسرت زندگی نکردن 

سیگارم را خاموش می کنم برای خودم کمی شراب می ریزم و با خود می گویم اصلا فکر کردن به دنیایی موازی این دنیا و امکان انتخاب های متفاوت موضوع  جالبی برای گذراندن غروب چارشنبه نیست و حتی شوخیش هم قشنگ نیست پس به سلامتی این دنیا و بی پولیش و خانه 64 متری قدیمی و  پر از تعمیراتش  و شراب دست ساز مجیدیه و سیگار مالبرو و  کتاب  تازه ام((زمان دست دوم))  شاهکار خانوم سوتلاناالکسیویچ 


لاله هفتاد وشش

خانه ی ما نمونه ی کوچک یک جامعه ی دموکراتیک بود. پدرو مادرم آدم های آزاد اندیشی بودندو مخالف سر سخت این بودند که “بچه ها جلوی بزرگ تر ها حق ندارند حرف بزنند.” ما همیشه و همه جا حق داشتیم که حرف بزنیم کتاب بخوانیم و اظهار نظر کنیم ، درست مثل آدم بزرگ ها. بیشتر چیزهای مهم مثل خریدن ماشین، مهمانی رفتن و یا حتی اختلافات پدر مادرم در جلسات آزاد به رای گذاشته می شد. رای ها هم مساوی بود. به یاد ندارم که گفته باشند که فلان جا نرو یا فلان جور لباس نپوش یا با فلانی معاشرت نکن. پدر ومادرم فقط یک خط قرمز داشتند : دروغ نباید می گفتیم و نباید بد پشت سر کسی حرف می زدیم ویا بد خواه کسی بودیم . چیز دیگری که یادمان دادند این بود که خودمان فکر کنیم و بی دلیل چیزی را نپذیریم. حریم خصوصی خیلی محترم بود، و با این که بچه بودیم کسی وارد اطاقمان نمی شد و ما همیشه خلوت خودمان را داشتیم 

یاد می آید همان زمان در مدرسه محله و دوست و آشنا دخترهایی بودند که درست برعکس ما تربیت شده بودند در خانه هایشان حرف اول را همیشه پدرها و برادرها می زدند در همه کارهایشان دخالت می کردند حریم خصوصی برایشان معنی نداشت و یا اگر داشت بصورت یک دفترچه یادداشت صورتی گل منگلی درکمدهایا رختخوابها پنهان میشد  و عشقهای نوجوانی در آن دفترچه ها دفن میشدند و اجازه بیان هیچ عقیده و تصمیمی هم نبود نه انتخاب دانشگاه شهر دیگری یا تنهایی کارکردن وزندگی کردن و مستقل بودن و معمولا این دخترها با ازدواجهای انتخاب شده پدر ها و برادرها تن به سرنوشت خویش می دادند و خیلی از آنها هنوز هم با شوهرها و بچه هایشان زندگی میکنند و ظاهرا هم خوشبختند 

آدمها، سقف آزادی های متفاوتی دارند. سقف آزادی آدمها را خانواده، تجربیات شخصی، روحیات و افکارشان شکل می دهد. سقف من از آن دخترها بالاتر بود. برای همین وقتی آزادی هایم محدود می شد احساس خفگی می کردم.آن  دخترها از ابتدا آزادی را لمس نکرده بودند  که برای محدود شدنش دلتنگی کنند. همه چیز را آسان تر می پذیرفتند. و وقتی با آنها از ازادی بیان آزادی پوشش حقوق زنان و زنانی که در بند هستند صحبت می کنی با لحن معصومانه ای می گویند : تو که زندگی بدی نداری چرا اینقدر ناله میکنی ؟ خودتی خودت... کار میکنی پول در میاری به هیچ کس هم نباید حساب پس بدهی ...اینها  را جوری می گویندکه انگار اصلادر ایران زندگی نمی کنند . انگار هرگز هیچ چیزی در  این سرزمین آزارشان  نداده و  آن قدر به سقف  کوتاه آزادی عادت کرده اند که هیچ وقت سرشان به طاق نخورده  و فریادشان به  هوا نرفته است . من در عوض آنقدر جسور آنقدر ساختار شکن و گاهی وقتها  آنقدر پررو بودم که سقف آسمان را هم می خواستم بشکافم.

ملت ها هم سقف آزادی دارند. سقف آزادی بعضی ملت ها پرتاب گوجه فرنگی به بالاترین مقام سیاسی کشور است، سقف آزادی بعضی ملت ها هم تیر خوردن در خیابان است بدون هیچ دلیلی و فقط برای طلب تکه ای نان ,در این سقف های  متفاوت ازادی ، آزادی هم معانی متفاوتی پیدا می کند. برای یک ملت آزادی نقد کردن همه چیز (دین، سیاست، اقتصاد، زندگی شخصی و مالی مسولین) است. برای بعضی ملت ها نزدیک ترین تجربه ی آزادی چند نشریه ی توقیف شده با حکم حکومتی و چند روزنامه نگار زندانی است.و یا هشتگ زدن # اعدام نکنید با فیلتر شکن های جورواجور که ترند  بالای هشتگها به خاطر فیلتر شکن ها و سرورهای آنها آلمان و کانادا و آمریکا و... رانشان میدهد و تو حتی در توییتر هم  وطن نداری بی سرزمینی ...برای  بعضی از ملت ها حریم خصوصی بی قید و شرط است، مثل آزادی خوابیدن کنار دریا با بیکینی، برای بعضی ها پوشیدن روپوش جلوی باز و به قول این جماعت دورنگ و دروغگو مانتو با پارچه شیشه ای که جدیدا ممنوع شده  و شال رنگی که یک کم عقب رفته باشد و روژ قرمز زدن و موهای براشینگ شده که از شال بیرون ریخته  کلی آزادی است.

وقتی سقف آزادی کوتاه باشد در هر جامعه ای ، آدم های دراز سرشان آنقدر به سقف می خورد که حذف می شوند، وآما آدمهای کوتوله  راحت جولان می دهند، بعضی از آدمهای دراز هم برای بقا آنقدر سرشان را خم می کنند که کوتوله می شوند. آن وقت سقف ها هی پایین تر و پایین تر می آید و مردم هی بیشتر و بیشتر قوز می کنند. قهرمان شان می شود اصلاح طلبان وطن فروشی که دریای خزر وخلیج همیشه پارس را به بیگانگان منفعت طلب و هزار چهره می فروشند  آزادی شان می شود راه رفتن توی پارک با دختر همسایه،  علف کشیدن نو جوانانی که در  پارک پشت خانه من که تتلو گوش میکنند ودردنیایی بی هدف و ارزشی که دارند خوش اند ...آزادی شان می شود دسیسه کردن خراب کردن ادمها و چاپلوسی کردن برای هر بی مقداری که بتواند پیشرفتشان را تضمین کند و پول و رانت و اختلاس نصیبشان کند زندگی شان می شود همینی که می بینید.

لطفا سقف آزادی بیان پوشش عقیده و دین و احترام به همنوع و دوست داشتن همدیگر ومحبت کردن و دادخواهی کردن برای مظلومان و قربانیان بی عدالتی ها برای شما  به اندازه سقف آسمان باشد با همان شکوه و جلال و متانت این آبی ارام بلندی که به همه ما انسانهای خود خواه و نمک نشناس  اجازه زندگی کردن می دهد. عکس از فیلم # جلادها هم می میرند به نویسندگی برتولت برشت بزرگ و کارگردانی #فریتس لانگ