من می گویم باید از بعضی زن ها ترسید. من می گویم باید از آنها که مهربان تر هستند و بخشنده تر، بیشتر ترسید. آنها که همیشه دستشان به نوازش است و چشمانشان یک جور خاصیف نرم و پر لطف است. آنها که برای اشتباهات مردشان، همیشه گنگ هستند؛ انگار که اشتباه طبیعی ترین بخش زندگی است، انگار که بس که گیج می زنند، نمی بینند و نمی شنوند.
من می گویم باید ترسید از زنانی که همیشه می توان محکم در آغوش کشیدشان. باید ترسید از آنها که عصبانیت شان را فرو می دهند و چند دقیقه زمان کافی است تا دوباره لبخند بزنند. از آنها که دلخوری شان از یک شب تا صبح فراموش می شود و تا ابد هر چقدر هم که فکر کنند به خاطر نمی آورندشان. باید ترسید از زنانی که وقف می کنند بودنشان را، خنده شان را، زندگی شان را و فراموش می کنند خودشان می خواهند کجا بروند و به کجا برسند.
باید ترسید از آنها چون وقتی خسته شوند، یعنی تمام لبخندهایشان تمام شده. تمام بخشش هایشان ته کشیده. دیگر از لطف زنانه در چنته چیزی ندارند. وقتی از نفس افتادند یعنی که دیگر باید بروند سرشان را بگذارند یک گوشه و بمیرند. آنوقت هرچقدر هم که صبوری از شما باشد و عشق از شما باشد و لطف از شما، او دیگر تمام شده و رفته پی کارش.
باید از بعضی زن ها ترسید، چون وقتی دیگر “نتوانند”، هیچ چیز نمی تواند زندگی را به آنها برگرداند. آنوقت باید بارتان را ببندید و زندگی تان را بردارید جای دیگر، در سایه سار دیگر
بیا قبل از آنکه جنگ شروع شود
همدیگر را خوب ببوسیم
محکم به سینه بفشاریم
و ساعت ها به چشمان هم خیره بمانیم
بیا از چیزهایی که از دست رفته اند
از بدبیاری هایمان
از اینکه می خواستیم و نمی شد و نمی توانستیم
حرف نزنیم
بجایش تو درباره ی زیبایی ام چیزهایی را بگو
که تا قبل از این اصلاً بهشان فکر هم نکرده بودی
و من درباره ی چشم هات شعرها می نویسم و
زیر نور مهتاب
برایت می خوانم
وقتی دستم را محکم گرفته ای
یا موهایم را نوازش می کنی
بیا پیش از اینکه قتل عام شویم
بگوییم چقدر همدیگر را دوست داشته ایم
و دلمان می خواست
چند بچه از هم داشته باشیم
بیا به ازای تمامی جوانی مان که تلخ گذشت
بجای گریستن
همدیگر را دوست داشته باشیم
هرچند ما برای عشق آفریده شده ایم نه مرگ؛
اما به زودی می میریم
آن وقت حسرت گفتن تمام حرف هایی که احمقانه بودند
ما را تا جهنم خواهد سوزاند...
پرندگان وقتی روی شاخه درختی می نشینند از ترس اینکه به سمتشان تیری رها شود با کوچکترین صدایی پرواز می کنند ، اما تو چرا پریدی ؟ اینقدر صیاد صفت بودم !!! وجودت یک حصار محکم اطراف دلم بود . میدانی وقتی حصار در سرزمین گرگها تمام شود چه می شود ؟؟؟ و بدتر از آن میدانی وقتی حصار تمام شود و تو نیز انگیزه ات را از دست داده باشی چه می شود ؟؟ دیگر فقط منتظر می مانی تا از هر سو کسی به تو حمله کند .. گرگ ها احساس انسان را از چشم هایش می فهمند ، گرگ هم نبودی !!! کسی که نه پرنده باشد و نه گرگ ، قطعاً خودش هم نمی داند چیست وچه می خواد......
ای کفشی که همیشه پایت را می زند،
فرقی نمی کند، تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه
هر مسیری را با او همقدم شوی
باز هم دست اخر به تاول های پایت می رسی.
ادم ها هم به کفش ها بی شباهت نیستند
کفشی که همیشه پایت را میزند
ادمی که همیشه آزارت می دهد
هیچ وقت نخواهد فهمید،
تو چه دردی را تحمل کردی
تا با او همقدم باشی .....!!!