امروز صبح اول خیابان 16 متری تو بزرگراه رسالت پیرزنی ارمنی فقیری را دیدم در نور افتاب روی پله کنار خیابان نشسته بود و سیگار میکشید لبخند می زد با تمام وجودش
وقتی با تمام ذهن اشفته ام به او نگاه کردم حس عجیبی داشتم و به او حسادت میکردم به کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت و با سیگارش و نور آفتاب کمرنگ صبحگاهی در بهشتش بود