حوا نیز می توانست نبیند....
اما دید
می توانست هیچ نپرسد....
اما پرسید
می توانست عبور... کند از درخت سیب
اما من دختر خلف اویم
اوارگی بهای سیب چیده نبود
اوارگی کیفر جسارت
حوا بود
ادامه...
من که شاعر نبودم تو که شعر نبودی پس این دیوان اشعار چیست به نام من و در وصف تو که دست و پیشانیِ لولیان عاشقپیشهی این شهرشلوغ ، هر شب به آن متبرک میشود؟ می دانی شبی را به یاد می آورم که دستهای تورا گرفتم از آن شب دست هایم را گم کرده ام نیستند بی انصاف ها ...چه کردی که این طور سر به هوا از من گذشتند و شبانه اواره ی کوچه هایت شدند . پاییز است خورشید طلایی پاییز در خنکای غروب می رود و من میمانم لولیان شهر آشوب عاشق و کوچه پس کوچه های تهران و تو .... خنکای غروب با دستهای تو ،با اغوش تو ،با حرفهای تو بهشتی می شود،که جز من جای هیچ لعبت و مهوشی نیست و من در این شهر پر هیاهو دنبال دستهایم میگردم که بدون دستهای تو دیگر معنی ندارند،و میدانم که میدانی با خواندن غزل چشمهایت عاشق ترین زن دنیا می شوم دراین غروب طلایی ارغوانی پاییزی ....تو همان خیال راحت بعد از هرکابوسی ...همانقدر امن ...همانقدر آرام ...همانقدر عاشق...