لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله صد وسه

هر اهل ادبیاتی به قطع یکی از آثار ارزشمندمیلان کوندرا را خوانده‌است. وصف من وقتی در جوانی با دنیای کوندرا روبرو شدم، تنها بهت بود و بهت. نویسنده‌ای که این‌همه دانشمند باشد و این همه از جهان اطرافش بداند! کسی که درد تبعید و سرگشتگی آدم مهاجر را اینهمه دقیق شرح داده باشد. کسی که دنیا را شوخی مختصری بیش نداند و بزرگ‌ترین دغدغه‌ی آثارش هویت و انسانیت باشد و در نهایت چطور مردی می‌توانست این همه زن، روحیاتش و دغدغه‌هایش را بشناسد. کوندرا را دوست داشتم چون به نظرمن نویسنده‌ی زن بود، همان‌طور که قبانی را شاعر زن می‌دانند. با هر شخصیت زنش می‌شد به راحتی هم‌ذات پنداری کرد؛ هنوز برایم ترزا هنگامی که جنگ و صلح به بغل در جلوی در آپارتمان توما ظاهر می‌شود بزرگ‌ترین تصویری‌است که می‌شود از یک زن، زن بی‌پناه ساخت.
و سابینا ،سابینای دست نیافتنی رها و شگفت انگیز زنی مستقل و جذاب و بازیگوشی است که هیچ جا بند نمی شود. عشاق بی شماری دارد که به هیچ کدامشان پای بند نمی ماند. در برابر هم از آنها پای بندی نمی خواهد. سابینا بند ها را پاره کرده است تا به سطح دیگری از رابطه دست یابد،به درک عمیق و بی واسطه ی آدمها . بدون هیچ انتظاری.
بودن در کنار سابینا یک تجربه ی سبک ، رها و بی قید است .یک جور بازی و مردم معمولا بازی را دوست دارند.سابینا قواعد بازی را بلد است و می داند که یک بازیگر خوب کی باید بازی را تمام کند.. به نظر من هم وجه تمایز یک بازیگر خوب با بقیه درهمین است. شروع کردن بازی را همه بلدیم. مهم آن است که بدانی کی بازی دارد جدی می شود و از پشت میز بلند شوی. و بازی را تمام کنی ,سابینا در این کار خبره است جوری با سبکی هستی در آمیخته که انگار رها بودن و آزاد بودن از هر تعلق خاطری معمولی ترین کار دنیاست زنی که هروقت بهم می ریزد گورستانهای پر درخت اطراف شهر پراگ به او آرامش می دهد چون در گورستانی ساکت ساده و بدون سنگ قبرهای مجلل و مرمر با صدای باد در برگ‌های درختان ،تو میتونی حس کنی که زندگی از هر وقت دیگری سبک ترورهاتر است
همیشه دلم می‌خواست خالق این زن هنرمند رها و آزاد اندیش ،یکی از برندگان نوبل باشد اما نشد و خب در این دنیا و مافیایی که همیشه به راه است در همه چیز، چه چیزی سر جایش هست که این باشد؟
عجیب غمگینم
عکس از فیلم:
The Unbearable Lightness of Being
ازفیلیپ کافمن

لاله نود


در کتاب  (کمونیسم رفت,ما ماندیم و حتی خندیدیم) داستان زنی به اسم تانیا وجود دارد که در روز های آخرکه  حزب کمونیست می خواست یوگسلاوی  

را هر جور شده سرپا نگه دارد و خود به حیات ننگینش ادامه دهد زندگی می کرد او روزنامه نگار بود او  به خاطر نوشتن یک مقاله بی اهمیت در مورد آلودگی هوا مورد غضب حزب و مورد بی مهری همکاران و طرد شدنش قرار می گیردو نهایت خودکشی می کند 

این روزها بیشتر از هر زمان دیگری اوج درماندگی و استیصال تانیا را درک می کنم اینقدر مستاصل و ناتوان و همانقدر خشمگین و ناراحت 

وجودم می سوزد مثل آتش های جنگلهای زاگرس    دلم خونم است برای ایران برای مردمی که از کرونا می میرند یا برای گدایی واکسن دربدر ارمنستان شده اند برای بی آبی سیستان و بلوچستان و گریه های دخترک تشنه لب بلوچی یا کارگران تشنه و گرسنه که در اعتصابند  برای زندانی ها برای دادخواهی برای مادران آبان و رنج جاری چشمان #حامد اسماعیلیون 

مرگ #هوروالعظیم و # دریاچه ارومیه و زاینده رودی که خشک شده و مرده  برای زاگرسی که قلبش مثل من می سوزد 

خشمگینم. از ناتوانی خویش. از مردمان مسخ‌شده‌ای که سرگرم‌ زندگی‌های حقیر خویش در ایران و خارج از ایرانند. از آن درصد محدودی که به هر نام، چهل سال کمر به نابودی مملکت بسته‌اند و به مردم باورانده‌اند که جز این خائنان ناکارآمد و جانیان زشت‌خو «آلترناتیو»ی برای مردم وجود ندارد. از اینکه باورانده‌اند به مردم که سیستم «قادر مطلق» است و وضع همیشه همین‌طور می‌ماند. از اصلاح‌طلبانی که لولوی جنگ ‌تحریم را بر سر مردم نگه‌داشته‌اند و مردم را از «خیابان» و «سوریه‌ای شدن» می‌ترسانند و از تجزیه ایران ؛ تنها برای اینکه بقای ذلیلانه خود را حفظ کنند.
هرکس به امید اصلاح این وضعیت است، نادان است یا کم‌هوش

کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» برای درک این حس «بی‌آیندگی، بی‌رویایی و ناتوانی از زندگی به شکلی دیگر.» است که شاید یکی از کارهایی است که در این روزهای بی برقی و بی آبی و گرما بتوان انجام داد و خط به خطش را حس کرد  

خانم اسلاونکا دراکولیچ تانیای شما یک هفته پیش از اینکه بمیرد موایش را کوتاه کرده بود گمان نمی کنم زنها اگر در فکر مرگ باشند این کار را بکنند او خیلی تلاش کرد طاقت بیاورد اما عاقبت شکست خورد تانیای شما در وجود خیلی از ماها زندگی می کند  فقط ما مثل او خودکشی نمی کنیم چون مدتهاست ماسلول به سلول مُرده ایم 


لاله هفتادو هشت

شاید بهتر بود خداوند ما را هم مثل گیاه ها خلق می کرد یعنی این که پای مان محکم توی زمین باشد آن وقت هیچ کدام از این کثافت کاری های مربوط به جنگ و مرز و این چیزها اصلا پیش نمی آمد

#کازوئو_ایشی_گورو
#بازمانده روز



لاله بیست و دو


یک روز مرا روی زانوی خود نشاند، مثل این که بخواهد تبرکم بدهد و گفت : "الکسیس، می‌خواهم رازی را با تو در میان بگذارم. از من بشنو پسرم. خدای مهربان کسی‌ست که نه در هفت طبقه آسمان می‌گنجد و نه در هفت طبقه زمین، ولی در دل آدمیزاد می‌گنجد.
پس زنهار الکسیس، که هیچ وقت دل کسی را نشکنی."

فصل ۲۴، زوربای یونانی

لاله دوازده


 
مصاحبه با سیمون دوبووار!
*در «خون دیگران» و «همه می‌میرند» شما به مسأله زمان پرداخته‌اید. آیا در این زمینه تحت تأثیر «جویس» یا «فاکنر» بوده‌اید؟
- نه، این مسأله یک دغدغه شخصی بود. من همیشه عمیقا نسبت به گذر زمان آگاه بودم. همیشه فکر می‌کردم پیر شدم. حتی در 12 سالگی فکر می‌کردم 30 ساله شدن چقدر بد است. حس می‌کردم چیزی از دست می‌رود. در عین حال، من از آنچه می‌توانستم به دست بیاورم هم آگاه بودم و برخی دوره‌های زندگی چیزهای زیادی به من آموختند. اما علی‌رغم همه این‌ها، گذر زمان مرا مسخر کرده و این واقعیت که مرگ دارد به ما نزدیک می‌شود مرا می‌ترساند. برای من، مشکل زمان به مقوله مرگ و فکر این که ما با هراس از زوال، ناگزیر به سمتش کشیده می‌شویم، در ارتباط است. دلیلش این است، نه از هم پاشیدگی و رو به زوال رفتن. این هم مخوف است اما به شخصه هرگز با آن مشکل نداشته‌ام. در زندگیم همیشه تداومی گسترده وجود داشته است. همیشه در پاریس زندگی کرده‌ام، کم‌وبیش در یک محله. رابطه‌ام با «سارتر» بسیار طولانی شد. دوستان خیلی قدیمی‌ دارم که همچنان ملاقات‌شان می‌کنم. بنابراین احساس نمی‌کنم زمان همه چیز را از هم می‌گسلد. منظورم این است که در واقع من سال‌های زیادی را پشت سر و بسیاری دیگر را پیش روی دارم. آنها را می‌شمارم.
 
* در بخش دوم خاطرات‌تان، تصویری از «سارتر» را در زمان نگارش «تهوع» ارائه کرده‌اید. با دلخوری او را درگیر اضطراب‌ها و رنجش‌های درونی‌اش تصویر کردید. به نظر می‌رسید در آن زمان شما زوج خوشحال این رابطه بودید. اما در رمان‌هایتان نوعی دغدغه مرگ رو می‌نماید که هیچ‌گاه در آثار «سارتر» دیده نمی‌شود.
- آنچه او در «واژه‌ها» گفته است را بیاد بیاورید. این که او هرگز نزدیکی مرگ را حس نکرد، برعکس دانشجویانش برای مثال «نیزان» نویسنده «عدن عربی» که شیفته مرگ بود. می‌شود گفت سارتر احساس نامیرایی می‌کرد. او همه چیزش را پای آثار ادبی‌اش گذاشته بود، به این امید که کارش زنده می‌ماند، اما من با توجه به این واقعیت که زندگی شخصی از بین خواهد رفت، اصلا اهمیت نمی‌دهم کارم ماندگار خواهد شد یا نه. من همیشه نسبت به این مسأله آگاه بوده‌ام که چیزهای عادی زندگی، فعالیت‌های روزانه، برداشت‌ها و تجربیات گذشته ازبین‌رفتنی هستند. نظر «سارتر» این بود که زندگی را می‌شود در تله‌ی واژه‌ها گیر انداخت و من همیشه حس می‌کردم کلمات، خودِ زندگی نبودند، بلکه بازسازی زندگی از چیزی مرده هستند تا به سخن درآید.
* در همه رمان‌های شما شخصیت مونثی دیده می‌شود که توسط باورهای غلط گمراه می‌شود و جنون و دیوانگی تهدیدش می‌کند.
- بسیاری زنان مدرن این‌گونه هستند. زن‌ها مجبورند نقشی را بازی کنند که نیستند و شخصیتی تقلبی از خود نشان دهند. آن‌ها روی لبه اختلال روانی هستند. من با این دسته زنان خیلی احساس همدردی می‌کنم. این‌ها بیش از زنان خانه‌دار و مادران متعادل مرا جذب خود می‌کنند. البته مسلما زنان دیگری هم هستند که حتی بیش از این توجه مرا جلب می‌کنند، آن‌هایی که هم مستقل‌اند و هم درستکار، زنانی که هم کار می‌کنند و هم خلق می‌کنند.
 
* در رمان‌های شما به نظر می‌رسد این زنان هستند که بیشتر عشق را تجربه می‌کنند.
- دلیلش این است که علی‌رغم همه چیز، زن‌ها در عشق بیشتر می‌بخشند، چون بیشتر آن‌ها چیزی ندارند که به سمتش جذب شوند. شاید آن‌ها علاوه‌بر این، توانایی همدردی بیشتری دارند؛ همدردی که اساس و پایه عشق است. ممکن است دلیل دیگرش هم این باشد که من راحت‌تر می‌توانم با زنان همذات‌پنداری کنم تا با مردان. شخصیت‌های مونث من نسبت به مذکرها خیلی غنی‌تر و پخته‌تر هستند.
 
* شما هرگز شخصیت زن مستقل و آزادی همچون آنچه در «جنس دوم» آمده، خلق نکرده‌اید. چرا؟
- من زنان را آن‌گونه که هستند، یعنی انسان‌هایی وابسته نشان داده‌ام، نه آن چنان که باید باشند.
*بعضی منتقدین و خوانندگان احساس می‌کنند شما درباره سالخوردگی به نحوی ناخوشایند حرف می‌زنید.
- بسیاری حرف‌های مرا دوست نداشتند، زیرا می‌خواهند باور کنند که همه دوران‌های زندگی دلپذیر هستند، که کودکان معصومند، تمام زوج‌های جوان خوشحالند و همه پیرها آرام و متین هستند. من در تمام طول عمرم علیه این تفکرات قد علم کرده‌ام، هیچ شکی نیست که لحظه اکنون، که برای من دوران پیری نیست بلکه شروع سالخوردگی است، نشان‌دهنده یک تغییر در وجود فرد است، حتی اگر او تمام منابع دلخواهش، عواطف، کارهایی برای انجام دادن و... را در اختیار داشته باشد. تغییری که با از دست دادن چیزهای زیاد بروز پیدا می‌کند. اگر کسی بابت از دست دادن آن‌ها ناراحت نمی‌شود، به این دلیل است که دوست‌شان نداشته است. البته در فرانسه‌ی این روزها، شما مجبورید بگویید همه چیز خوب است. همه چیز دوست‌داشتنی است، از جمله مرگ!
*«بکت» کاملا فریب‌خوردگی شرایط انسانی را احساس کرده است. آیا او بیش از دیگر رمان‌نویسان جدید مورد علاقه شماست؟
- مسلما. همه‌ی انواع بازی کردن با زمان، که در رمان‌های نو پیدا می‌شود را می‌توان در آثار فاکنر یافت. او بود که چگونه انجام این کار را به من یاد داد، و به عقیده من او تنها کسی است که به بهترین نحو ممکن، آن را انجام می‌دهد. در مورد بکت هم باید بگویم این نوع تأکید بر بخش تاریک زندگی خیلی زیباست، اما او متقاعد شده که زندگی تاریک است و بس. من هم عقیده دارم زندگی تاریک است، اما در عین حال دوستش دارم. اما این محکوم کردن، همه چیز را در نظر بکت از بین برده است. وقتی همه آنچه می‌توانی بگویی همان است، پنجاه راه برای گفتنش وجود ندارد. من فهمیده‌ام که بسیاری از کارهایش تکرار سطح پایین‌تر همان چیزهایی است که قبلا عنوان کرده؛ «آخر بازی» تکرار «در انتظار گودو» است، اما به روشی ضعیف‌تر.
* برخی فکر می‌کنند اشتیاق به خدا در لایه‌های زیرین کارهای شما وجود دارد.
- نه. من و سارتر همیشه گفته‌ایم که ارتباط این میل با هر واقعیتی به دلیل میل به بودن نیست. این دقیقا همان حرفی است که «کانت» در سطح روشنفکرانه به زبان ‌آورد. واقعیت این است که وقتی کسی به رابطه علیت اعتقاد دارد، دلیل این نیست که به وجود یک علت اعلاء باور داشته باشد. واقعیت این است که وقتی فردی میل به بودن دارد، به معنای این نیست که می‌تواند به آن دست یابد یا حتی بودنِ یک مفهوم، ممکن است. در هر سطحی، بودن یک انعکاس و در عین حال یک وجود است. ترکیبی از وجود و بودن هست، که غیرممکن است. من و سارتر همیشه آن را رد کرده‌ایم و این امتناع، همیشه زیرساخت فکری‌مان بوده است. نوعی پوچی در انسان هست و حتی دستاوردهای او هم این خلأ را دارند. همین و بس. نمی‌گویم به آنچه می‌خواستم دست نیافته‌ام، بلکه منظورم این است که دستاوردها هرگز آن چیزی نیستند که مردم فکر می‌کنند. علاوه‌بر این، یک بُعد ساده‌لوحانه و مغرورانه هم وجود دارد، چون افراد فکر می‌کنند اگر در سطح اجتماعی با موفقیت به آنچه باید باشند رسیده‌اند، باید از شرایط انسان به طور کلی هم رضایت داشته باشند. اما مسأله این نیست.
فریب‌خوردگی من بیانگر مسأله‌ی دیگری نیز هست؛ ‌این که زندگی مرا مجبور کرده جهان را آن‌گونه که هست بشناسم، جهانی از رنج و ظلم، مملو از سوءتغذیه اکثریت جمعیت... چیزهایی که در جوانی نمی‌دانستم و تصور می‌کردم کشف جهان، اکتشاف چیزی زیباست. از آن بُعد هم من توسط فرهنگ بورژوا فریب خوردم و به همین علت است که نمی‌خواهم به گول زدن دیگران ادامه دهم. خلاصه دلیل این که می‌گویم سرم کلاه رفته این است که می‌خواهم دیگران فریب نخورند. این واقعا یک مسأله اجتماعی در نوع خود است. در کل، من شوربختی‌های جهان را کم‌کم و سپس بیشتر و بیشتر کشف کردم و در پایان، پس از همه آن‌ها وقتی به الجزایر سفر کردم، احساس کردم این برداشت با جنگ این کشور در ارتباط است.