لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله نود و نه

 نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی رهاند

و فکر میکنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد

این روزها من ترانه موزون حزن را همیشه می شنوم ترانه ای سوزناک که با شنیدنش در مغزم  روحم وروانم وبدنم  احساس سرمایی جانسوز می کنم که با هیچ چیز از بین نمی رود نه با پکیج و شوفاژ ونه با لباس گرم و دستکش و کلاه ....ترانه موزون حزن در خواب و بیداری ام جریان دارد در لحظه لحظه زندگیم ...نتهای ترانه حزن در موهایم در چشمهایم در  دستها و پاهایم و بروی لبهایم جریان دارد حتی وقتی که ساکتم احساس می کنم دیگر من نیستم بلکه نتهای حزن و اندوه هستند که کار میکنند راه می روند و می خوابند و زندگی می کنند با سرمایی که انگار در یک دشت پراز برف ایستاده ام و آسمان ابری و گرفته است و در انتهای دشت دریایی یخ زده با بادهای سردش به من می وزد

خوانده بودم که برتولت برشت هم حس من را داشته جایی که می گوید سرمای جنگلهای سیاه تا زمان مرگ در پیکرش خواهد بود.قبلا  بارها این شعر برشت را خوانده بودم ولی این حس سرما را نه فهمیده بودم و نه لمس کرده بودم ... ولی الان با این سرما با این سوز دردناک حزن زندگی می کنم  و الان می فهمهم که سرمایی که برشت در وجودش بوده ناشی از حزن و سوگی مصیبتی  بوده که نازیها با مردم و سرزمینش کردند مثل جنایتی که این اهریمنان با مردم و سرزمین من می کنند و می دانم مانند برشت این سرما در وجود من تا لحظه مرگم می ماند ولی نه من و نه برشت هیچکدام با این سرما فلج نشدیم  یخ نزدیم  او برای حرکت برای ازادی برای زندگی, کلمات را انتخاب کرد و نمایشنامه نوشت داستان و رمان خلق کرد و من هم سعی  می کنم بخوانم یاد بگیرم بنویسم آگاه شوم و اگاه کنم و  می دانم که عامل اصلی هر تحجر, وحشی گری ,جنایت قتل دزدی آشکار شکنجه اعدام و زندان ... جهل و نادانی است  می دانم هر تفکر و نظام ایدولوژیکی سعی می کند تا برای بقایش نور دانش آگاهی و خرد را خاموش کند .

می دانم سخت است که با دستهای یخ زده ام بخوانم و بنویسم ولی می دانم که باید مبارزه کنم باید بدانم باید بفهمم ویاد بگیرم و به دیگران هم بگویم بخوانند و بدانند و با آگاهی و خرد اینبار از ازادی دعوت کنند که بیایید نه با جهل و خرافه ای 1400 ساله که جز تاریکی و ظلم چیز دیگری نمی شناسد می خوام اینبار که بهار می آید 

 با خرد و اگاهی  بیاید 

آنوقت است  که در بهار  باران واقعا باران بهاری است و  شکوفه های سفید  بعد از یک زمستان چهل و چند ساله باز می شوند و هوا پر می شود از عطر یاسهایی که همیشه در سر در خانه های شمالی هست و در همه جای ایران بوی بهار نارنج در نیمه شبهای اردیبهشت  بابلسر را می دهد 

می دانم نباید کم بیاورم درست است که در وسط دشتی سرد و پراز برف و سرما ایستاده ام وباید حرکت کنم باید مبارزه کنم و بجنگم و بهار را پیدا کنم  همانطور که 

برتولت برشت و هزاران انسان آگاه مبارز و آزادیخواه این کار را قبلا انجام دادند چون باور داشتند که ((جلادها و دژخیمهان هم می میرند))  و بهار آزادی می آید 

ودر آخر اینکه ...

بامن خیال کن که زمستان گذشت و رفت 

پی نوشت : عکس از این روزهای بابلسر که حمید رضای عزیزبرایم فرستاد 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد