لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله هفتادو هفت

فیزیک دانها می گویند دنیاهای موازی وجود دارد و تو در چند دنیای موازی زندگی های مختلفی داری که با  انتخاب های مختلف راههای که در زندگی در پیش رو داری زندگیت را می سازی  و در هر دنیا یک راه را انتخاب می کنی  می گویند طبق قوانین فیزیک تمام این احتمالها ثابت شده است و تو در چندین و چند دنیا قادر به زندگی هستی درست یا غلط نمی دانم ولی تصور جالبی است که همیشه با خودمان فکر می کنیم که اگر جور متفاوتی زندگی می کردیم و انتخابهایمان در گذشته تغییر می کرد چه اتفاقی می افتاد  خوشبختتر بودیم یا بدبختر خوشحالتر بودیم یا غمگین تر 

  این ها نوشته های یک صفحه اینستاگرامی است که غروب چهارشنبه در حال خواندن هستم با تمام خستگی یک هفته کار روی کاناپه دراز می کشم و می خوانم  پلکهایم سنگین می شود و احساس خواب آلودگی عجیبی می کنم و ناگهان به یادم می اید که مرغ  راداخل فر گذاشته ام و باید زیر فر را روشن کنم بیژن عاشق مرغ شکم پر است با آلو و اناردون و سبزیهای محلی و برنج دم کشیده اعلا و زعفران ..از جایم به سختی بلند می شوم به اشپزخانه می روم فر را روشن می کنم و مرغی که از قبل شکمش را با سبزیجاتی که مادر بیژن داده بود و آلو وزرشک پر کرده بودم  داخل فر می گذارم  برنج را می شورم و آماده پختن روی گاز می گذارم سبزیجات سالاد را از یخچال بیرون می اورم و شروع به شستن و آماده کردن سالاد سبزیجات برای شام می شوم .بیژن حدود ساعت هشت و نیم  شب می رسد و دوست دارد شام آماده باشد من هم که تا ساعت سه بیشتر کار نمی کنم و وقت کافی برای آماده کردن شام دارم بیژن  موقع آشنایی و ازدواج از من خواست که همیشه به شام شب و جمع بودن خانواده اهمیت بدهم و من هم سعی کردم با تمام مشکلات کاری و بزرگ کردن دو بچه حتما بتوانم به شام شب برسم امشب دختر 16 ساله ام  سوده خانه نیست با وجود کرونا با التماس اجازه گرفت با دوستش بروند کنار ساحل کمی قدم بزنند و شیطونی کنند بیچاره بچه ها امسال  نه درس درست حسابی خواندند  و نه تفریح درست حسابی داشتند. با اکراه اجازه دادم برود بهتر از وقت تلف کردن در اینستاگرام و  گذاشتن استوری های عجیب غریب  و شکلهای کارتونی و گربه شدن است سن او که بودم علی اشرف درویشیان و صمد بهرنگی می خواندم و فکر می کردم که زن باید مثل مادام کوری باشد درسخوان موفق و نجیب, و لی او در دنیای سلنا گومز و کایلی جنر است و موزیک تتلو و دریغ از خواندن یک کتاب درست حسابی  خیلی وقتها توان جنگیدن  با اورا  ندارم  همینکه به درسش برسد و نمره هایش در حد قابل قبول باشد  برای من کافی است حوصله جرو بحث و توضیح اینکه اگر می خواهد بینش و دانایی داشته باشد و انسان با بصیرتی باشد باید کتاب بخواند و سعی کند عمیق تر به همه چیز در دنیا فکر کند و برای زندگیش هدف داشته باشد را ندارم راستش وقتی بارها مطلبی را میگویی و تاثیری ندارد ,بی خیالش می شوی  و ,یک مادر بیشتر این از توان انرژی گذاشتن برای تغییر دنیای عجیب غریب نوجوانهای این روز ها را ندارد به قول بیژن دلیلی ندارد که با یک دختر نو جوان اینقدر کل کل کنم چون هر دختری در سن مناسب و وقت مناسب با انتخاب زندگی مناسب به خوشبختی مناسب می رسد با یک جهیزیه عالی یک لیسانس عالی و یک شوهر عالی و برای بیژن عجیب است که خواندن برتولت برشت چه کمکی به خوشبختی دختر 16 ساله ما می کند 

 پسر هشت ساله ام  سپهر با پدرش به سر پروژه ساختمان رفته یک ویلای آنچنانی برای یک پولدار که پولش معلوم نیست از کجا آمده و بیژن مدیر پروژه ساخت ویلای چند هزار متری اش است در محدوده رامسر تا تنکابن با خانه ویلای و زیبای ما کمتر از پنج کیلومتر فاصله دارد پسرم عاشق رفتار کردن مانند بزرگترهاست و بیژن هم قبل از مدرسه رفتن او را مهندس صدا می کرد واورا به این گونه رفتار تشویق می کرد . با تمام مخالفتهای من که معتقد بودم بچه باید بچگی کند شیطنت کند نه اینکه ژست بزرگترهارا بگیرد ولی  موفق  نشده و نمی شوم .پدر خود شیفته پسر خود شیفته تحویل می دهد البته گاهی وقتها به بیژن حق می دهم خود شیفته باشد تک پسر یک خانواده ثروتمند شمالی ,فوق لیسانس مهندسی عمران و یک شرکت خانوادگی مهندس و معماری که پدر شوهر بنگاه دار پیشکش شوهر بنده نموده و الحق هم پسرش از خجالتش درآمد...کاهوهای شسته را کنار گوجه فرنگی ها و خیار می گذارم و شروع به خرد کردن کاهوی تازه برای سالاد می کنم روی صندلی می نشینم و آهنگ محبوبم را گوش می دهم اهنگی عاشقانه از محسن یگانه (خودت می خوای بری خاطره شی اما دلت می سوزه تظاهر می کنی عاشقمی...) خوش به حالش تظاهر به عشق می کند هرکسی که این شعر را سروده حتما میداند معنای عشق و عاشقی چیست که تظاهر می کند نه مثل من که دقیقا نمی دانم عاشقی یعنی چه ؟من دختر خوب خانواده درسخوان در 18 سالگی داروسازی اصفهان قبول شدم با نمره ای عالی ولی پدرم و مادرم سخت مخالف راه دور درس خواندن و زندگی کردن من بودند بنابراین با هزار پول و پارتی من هم تغییر رشته دادم به پزشکی دانشگاه تازه تاسیس بابل تا نزدیک خانواده باشم و درس بخوانم بعد از امتحان علوم پایه بود که مادر بیژن که با مادرم همکار بود از من برای شاخ شمشاد مهندسش خواستگاری کرد. تحصیلات بیژن ,خوش تیپ بودنش و ثروت خانوادگی اش و به نام بودن خانواده اش راه را برهرگونه مخالفتی می بست من هم که نه با کسی در ارتباط بودم ونه کسی را دوست داشتم قبول کردم در دوره اینترنی ازدواج کردیم و پدر بیژن هم یک شرکت ساختمانی در رامسر با دوستانش تاسیس کرد که عملا اداره کارهایش را به بیژن سپرد و بعد از به دنیا آمدن دخترم بیژن خانه ویلایی زیبایی ساخت و به آنجا نقل مکان کردیم با اصرار من و پارتی بازی پدر شوهر در درمانگاه تامین اجتماعی مشغول به کار شدم هفته ای 3 تا 4 روز صبحهاا لبته با تمام مخالفتها و غرغر های بیژن که همیشه می گفت دو برابر پولی که من حقوق میگیرم به من می دهد تا من خانه بمانم ولی من قبول نکردم و نمی کنم  برای من خانه ماندن مرگ کامل خودم بود همین شش هفت ساعت کار بود که برایم مانده بود منی که آرزوهایی مثل   درس خواندن کار کردن  ومستقل بودن را همیشه داشتم    فعلا  به  همین دکتری پزشکی عمومی بسنده کرده بودم  و دیگر نمی توانستم بیشتر ازاین برای خودم چیزی نباشم 

در چشم همه دوستان  وآشنا و فامیل زندگی عالی داشتم خانه ای بزرگ و ویلایی و وسایلی مدرن شوهری خوش تیپ تا حدودی خوش چهره و تحصیلکرده و ثروتمند و دو بچه زیبا و سالم دوتا ماشین یکی اسپرت یکی شاسی بلند و یک آپارتمان  فسقلی در قیطریه تهران که اگر بیژن برای جلسه یا کارهایش به تهران می  رفت هتل نرود ولی دردرون خودم  گم شده بودم  نمی دانستم  دقیقا کی هستم و  کی بودم  حس خالی بودن و پوچی عجیبی می کنم .

کاهوها تمام شد احساس خشکی و درد در پا و کمرم می کردم آرام بلند شدم که فلفل دلمه ای هم از یخچال بر دارم زیر برنج را روشن کردم و به مرغ سر زدم و دوبار نشستم و شروع به خرد کردن خیار و گوجه فرنگی و فلفل دلمه ای شدم 

بیژن مرد بدی نبود پدر خوبی بود و همسر قابل قبولی و البته هیچوقت عاشق من نبود ونشد مردی با قوانین عجیب غریب خودش و احساس اینکه همه جوره کارش درست است و از همه چیز و همه کار سر در می آورد برای همه چیز از قبل فکر میکرد ونقشه می چید و خیلی وقتها اشتباه دیگران از نظر خودش قابل بخشش نبود چون با فکر او همه چیز باید با برنامه ریزی و بدون اشتباه جلو برود مثلا اگر من در پیاده روی داخل چاه بیفتم و او بالای سر من ایستاده باشد اطمینان دارم که اول  به ته چاه نگاه می کندو همه کاری می کند جز نجات دادن من و سوال پشت سوال که چرا بی دقت راه رفتم؟ چراچاه را ندیدم ؟چرا اصلا برای پیاده روی  مسیر نا منی را انتخاب کردم و هزارتای چرای دیگر و تا جواب  سوالات نا تمامش را نگیرد و دلیل افتادن من در چاه  را نفهمد کمک نمی کند که من از چاه خارج شوم  باید در فکر او همه چیز درست صریح منظم و با زاویه بندی مشخص باشد مثل نقشه ویلاهایی که مهندسین شرکتش می کشیدند و مو لای درزش نمی رفت برای بچه ها هم همینطور نقشه کشیده بود و برنامه داشت سوده  می خواهد عکاس شود عاشق عکاسی است  وپدرش هم برایش بهترین مدل دوربین عکاسی را خریده ولی درذهن پدر این فقط یک هوس است دختر من باید حداقل یک لیسانس دهان پرکن از هر دانشگاهی که شد بگیرد و یک ازدواج موفق با یکی از ملاکین خوب و مورد اعتماد شوهرم داشته باشد درست مانند سه خواهر شوهرم و پسرم هم باید درس بخواند ومهندس راه و ساختمان  شود و یا معماری بخواند  و بیزینس خانوادگی را ادامه دهد 

فقط هنوز من  برایش کاملا  قابل کنترل نبودم از نظر بیژن من با کار بیخودی کردن در یک کلینیک کثیف دولتی وقتم را تلف می کردم می توانستم به جای این کار صبحها یوگا بروم کلاسهای مختلف وقت بگذرانم ورزش کنم و خوشگل و ترگل و ورگل باشم تا اینکه تا ساعت سه در کلینیک کثیف تامین اجتماعی کار کنم و بعد سریع به خانه بیایم شام درست کنم و بدو بدو به درس و مشق بچه ها برسم از نظر او همسرش یک خانم دکتر تحصیل کرده بود که با افتخاردر مهمانیها و جمهع های فامیلی پزش را می دادو نیازی نبود که من بیشتر برای این عنوان باشکوه تلاش کنم 

سالاد تمام شدم بلند شدم برنج را گذاشتم دم بکشد و مرغ را هم در فر جابجا کردم هنوز وقت بود تا بیژن و سپهر به خانه بیایند وسایل شام را اماده کردم روی میز گذاشتم و دوباره روی کاناپه دراز کشیدم و موزیک را روشن کردم و با خودم فکر کردم اگر دختر سر به راهی نبودم و برای رفتن به اصفهان و خواندن داروسازی پافشاری می کردم چه می شد اصلا شاید بیژن را نمی دیدم شاید زندگی دیگری داشتم خیلی متفاوت شاید عاشق می شدم شاید ازدواج متفاوتی داشتم و کار متفاوتی 

یکبار با مادرم که صحبت می کردم همه اینها را به او گفتم و مادرم با رنجشی در صورت و صدایش به من گفت که خدا بهترینها را برای من خواسته من خانم دکتر هستم همسر جناب آقای مهندس بیژن فرهی که در یک خانه ویلایی زیبا با تمام امکانات لوکس و مدرن زندگی می کنم شوهرم هم مرد زندگی و پدر خوبی است و گه گاه مشروب خوردن در مهمانیها او را هیولا نمی کند هیولا واژه غریبی است یادم میاید اوایل  که عقد کرده بودیم یک شب منزل مادر شوهرم شب ماندم و چون می خواستم دوش بگیرم به مادرم زنگ زدم که یک دست لباس راحتی و لباس زیر برایم بفرستد که بیژن با خنده نگذاشت و رفت داخل کمدش و یک ست شورت و سوتین ویکتوریا سیکرت  را به من داد و گغت ممکن است یکم سایزش برایم بزرگ باشد ولی تقریبا اندازه است و من با خجالت و تعجب از او پرسیدم که این ست را از کجا آورده با خنده گفت در یکی از سفرهایش سوغات برای خواهر کوچکش آورده که به سایز او نبوده و بعد به من گفت که به داخل اطاقش بروم و یک دست لباس خواب که در کشوی سوم کمدش هست  بردارم وقتی به اطاقش رفتم در داخل کشوی کنار تخت غیراز لباس خواب دو ست دیگر لباس زیر ویکتوریا سیکرت با دو سایز مختلف بود و مسلما اینها برای خواهرها نبودند احساس می کردم که من برای یک دست از این لباس زیرها ست شده ام نه آنها برای من و من یک انتخاب درست صحیح و منطقی برای یک ست لباس زیر با سایز مشخص  بودم که قرار بود بطور دایمی در زندگی بیژن باشد نه مثل ان دو سایز دیگر موقتی ...مادرم درست می گفت خریدن چندین دست لباس زیر با سایز های مختلف شوهرت را هیولا نمی کند ولی حس تحقیری عجیب به تو می دهد که تا سالها روح و جانت را می خورد که تو یک انتخابی براساس یک نقشه مهندسی شده و  بین این همه لباس زیرهای ویکتوریا سیکرت ...

خوابم گرفت صدای موزیک آرام آرام محو می شد ومن سنگینی پلکهایم را حس می کردم دقیقا یادم نیست که چه اتفاقی افتاد که ناگهان بیدار شدم و بوی سوختگی کل خانه را گرفته بود با خودم گفتم حالا چه خاکی بر سرم کنم که هزار باره غر بیژن را در مورد بی مبالاتی و بی دقتی تحمل کنم و اینکه اگر سرکار نمی رفتم خسته نمی شدم و خوابم نمی برد و غذا نمی سوخت در این فکر بودم که باید از کاناپه بلند شوم ولی نمی توانستم انگار قدرت حرکت از من گرفته شده بود چشمهایم را دوباره  بستم وبا خود گفتم الان بلند می شوم و پنجره ها را باز می کنم تا بوی دود برود و فکری برای شام  بکنم که ناگهان صدای مهیبی مانند ترمز یک ماشین به گوش رسید و و بعد از چند دقیقه آژیر آتش نشانی و پلیس صدای مهیب تصادفی وحشتناک  بود اینبار کاملا چشمهایم را باز می کنم 

بلند می شوم هیچ چیز روی گاز نیست من که گازم فر ندارد یه گاز قدیمی پنج شعله که سه شعله اش خراب است فر داشتنش کجا بود  به کنار پنجره میروم و به اتوبان امام علی نگاه می کنم تصادف بدی شده  سیگارم را روشن می کنم و به دنیاهای موازی فکر می کنم من یک زن مطلقه بدون بچه تنها مستقل در یک آپارتمان کوچک قدیمی  در میدان رسالت تهران  و یکسری وسایل قدیمی و تا دلتان بخواهد کتاب فیلم و یک خانه بهم ریخته که همیشه کتابهایم و فیلم هایم و لب تاب کاریم پخش و پلا در خانه اند و برایم  نظم و ترتیب اهمیتی ندارد

 گرسنه ام یاد مرغ شکم پر می افتم و اینکه اگر پدر و مادرم مرا به شهری دور نمی فرستادند و اگر نمی گفتند که برو روی پای خودت زندگی کن و هر انتخابی هم که میکنی تاوانش را بده شاید الان من یک زندگی متفاوت داشتم با شوهر بچه خانه ویلایی.. پول و دوتا ماشین و کلی حسرت زندگی نکردن 

سیگارم را خاموش می کنم برای خودم کمی شراب می ریزم و با خود می گویم اصلا فکر کردن به دنیایی موازی این دنیا و امکان انتخاب های متفاوت موضوع  جالبی برای گذراندن غروب چارشنبه نیست و حتی شوخیش هم قشنگ نیست پس به سلامتی این دنیا و بی پولیش و خانه 64 متری قدیمی و  پر از تعمیراتش  و شراب دست ساز مجیدیه و سیگار مالبرو و  کتاب  تازه ام((زمان دست دوم))  شاهکار خانوم سوتلاناالکسیویچ 


لاله شصت و نه

همسایه طبقه پایین آپارتمان من یک دختر فاحشه است رسما کارش سکس و پول گرفتن از آدمها است طبیعتا بعد از یک هفته از اسباب کشی من و تقریبا بقیه ساکنان آپارتمان  هم فهمیده بودند که کار اصلی این خانوم با قد بلند و ارایش غلیظ و موهای همیشه آماده  سکس در ازای پول بود و بالطبع هیچ کس از این وضعیت خوشش نمی آمد و این همه شامل من هم میشد منی که همیشه شعار حمایت از زن و روشنفکری فلان و بهمان میدادم تبدیل شدم به عمه اختر های قدیمی  که هزاران  لعن و نفرین غیبت رو حواله طبقه دوم میکرد و هر عیب و ایرادی هم در ساختمان بود یه جورایی در ذهن قضاوتگر من و بقیه مربوط به طبقه دوم میشد البته وجود مهمانهایی عجیب و غریب و بوی همیشگی قلیان و ماریجوانا که از طبقه دوم در اسانسور و پارکینگ پخش میشد بیشتر من رو عصبانی می کرد اگر اشغالی ته سیگاری کف پارکینگ بود حتما کار مشتری های او بود و اگر در ساختمان باز بود یا محکم و با صدای بلند بسته میشد باز کار او  بود یا مشتریهایش و یادوستان عجیب غریبش  و کار من هم شده بود تذکردادن که  البته بیشتر تلفنی  بود ومن هیچوقت دم در خانه اش نمی رفتم حس بدی میگرفتم  از دیدنش یه جور حس نفرت و شاید هم ترس ...دیگر همیشه حتی وقتی در خانه بودم در را قفل می کردم میترسیدم خصوصا وقتی حمام می خواستم بروم که مبادا یک مشتری اشتباه به طبقه من بیاید و من بد جور غافلگیر شوم شبیه فیلم فروشنده اصغر فرهادی ... یک شب مهمانی گرفته بود هنوز ساعت 12 شب نشده بود که زنگ زدم به موبایلش و گفتم اگر ساکت نشوند به 110 زنگ میزنم من که خودم عشق مهمانی مشروب رقص بودم دقیقا کاری را کردم که همیشه اگر در مهمانی کسی بودم واتفاق میفتد بسیار عصبانی میشدم  و اما دخترک بیچاره هر کاری میکرد که حداقل مزاحمت را داشته باشد اولین کسی بود که شارژش را میداد یا اگر اسانسور یا قفل در خراب میشد بدون اینکه به کسی بگوید درستش می کرد و این اواخر هم بیشتر خونه دوستانش بود و او به مشتری هایش میگفت از راه پله رفت و آمد کنند که استفاده از آسانسور روامدیریت کند تا من و بقیه به او غر نزنیم  و این وضعیت  تا  چهارشنبه شب  دوهفته پیش ادامه داشت  بود غروب چهارشنبه  بعد از یک هفته دوندگی و خستگی و داغون شدن به خانه امدم دوش گرفتم و روی کاناپه ولو شدم چشمهایم خیلی خسته بود و از خستگی میسوخت چشمهایم را بستم و سعی کردم کمی ارام بشوم به معنای واقعی داغون بودم میخواستم یه چرت کوچولو بزنم  که ویبره موبایل نگذاشت با عصبانیت به موبایل خیره شدم که ببینم کدام یکی از بچه های  شرکت دوباره کارم دارد که دیدم دختر طبقه پایین است گفت کلید در پشت بام را می خواهد تا بتواند دیش ماهواره اش را دست کند دو دقیقه بعد در زدند دررا باز کردم و برای اولین بار از نزدیک دیدمش و به چشمهایش نگاه کردم چشمهایش  خسته بود حتی از چشمهای من خسته تر  صورتش رنگ پریده بود با یک ماتیک صورتی کمرنگ یک صورت خسته وارفته و با چشم های خسته تر و غمگین  حتی از من خسته تر و دلمرده تر و بی روح تر  ...نه اصلا یک پورن استار هیولا ,نبود یک دختر معمولی بود که شاید با یکم بدشانسی یا هر چیز دیگر نوع پول درآوردنش متفاوت بود کلید را به او دادم و بعد به داخل خانه برگشتم و چشم هایم را بستم و تنها چیزی که در ذهنم حک شده بود چهره دخترک بیچاره بود و حس غریب من که نمیدانم چه بود پشیمانی یا عذاب وجدان ولی هرچه بود با اطمینان کامل میتوانم بگویم حتما خجالت جزوش بود بعد از آنشب او مثل بقیه آدمها برایم شده بود  نه خوب نه بد...  نه فرشته نه شیطان ...حتی وقتی غروبها به خانه میامدم بوی ماریجوانا و قلیان را پذیرفته بود م و برایم  مثل  صدای ماشینهای که در اتوبان امام علی   حرکت می کردند و صدایشان شب و روز ازار دهنده  است  یا ترافیک وحشتناک رسالت و جردن موقع غروبها و یا آلودگی هوا و یا نیامدن باران و خشکی  لامصب این شهر  و یا ایمیلهای که هیچوقت دست از سرت بر نمی دارند عادی شده بودو مثل تمام چیزهای نا خوشایند دور وبرم جزوی از زندگیم شده بود که من یک همسایه دارم که شیوه پول درآوردنش برای خیلی ها قابل قبول نبود فقط همین 

لاله شصت وشش

از وقتی کرونا شایع شده بود بیشتر وقتها در خانه بود مدارس که تعطیل بود ند و او کاری نداشت جز در خانه نشستن البته دو سال بود که خودش را بازنشسته کرده  بود ولی هفته ای سه روز در یک مدرسه غیر انتفاعی کار میکرد و تدریس ریاضی  کمک آموزشی انجام می داد  ...این روزها این کلاسها هم تعطیل شده بودند و او در آپارتمان  کوچک شصت و پنج متری اش تنها بود البته غروبها به پارک کوچکی که پشت خانه و در کنار بزرگراه بود می رفت و یک ساعتی پیاده روی می کرد وامروز هم همین کار را انجام می داد هوا خوب بود و درخت ابتدای پارک پر از شکوفه بود که بهار را مژده می داد پارک تقریبا یک مربع بزرگ بود که او از سمت شمال شرقی  همیشه پیاده روی را شروع میکرد  دستکش  لاتکس را که با بدبختی  تهیه کرده بود دستش بود و ماسک معمولی هم به صورت زده بود معمولا موزیکهایی را که دوست داشت گوش میکرد  ولی امروز در مد موزیک گوش کردن نبود  فکرش درگیر خبرهای ویروس بود و اینکه چقدر مرگ  همه جا هست در تلویزیون روزنامه  و اینستا و هر جایی که روابط اجتماعی  انسانها را می شود دید و گاهی مرگ چنان  همه گیرو نزدیک است که بیشتر از اینکه ترس آور باشد بطور عجیبی مسخره به نظر میاید . به اطراف نگاه میکرد در روی چمنها سه پسر و دو دختر نو جوان نشسته بودند و حرف میزدند و سیگار میکشیدند هر دو دختر به دو پسرجوانتر گروه چسبیده بودند و پسرها نوازششان می کرد ند ولی پسر جوانتر تنها بود و ارام سیگار دود می کرد با یک کاپشن طوسی رنگ و شلوار جین از آن دوتایی دیگر خوش تیپ تر بود چیزی در پسر بود که نگاه مینا را جذب خودش میکرد و مینا در همان دقیقه اول فهمید پسر کمابیش شبیه بهمن بود تنها و اولین و آخرین عشق مینا ...آن سالهای جوانی و سربه هوایی دبیرستان که مینا با آن مقنعه گل و گشاد و مانتوهای بلند کلاسور به دست به دبیرستان می رفت و بسیار دختر محجوبی بود و یک زیبایی ملیحانه داشت انوقتها  پسر های خوش تیپ محله سر کوچه دبیرستانشان می ایستادند شماره می دادند یا می گرفتند و یا با دخترها حرف میزدند و شیطنتهای جوانی می کردند  بهمن از همه آنها خوش لباس تر و خوش تیپ تر بود ولی دختری را تحویل نمی گرفت فقط با جوانها می امد و حرف میزد دران شهر کوچک شمالی این بزرگترین تفریح جوانان هفده هیجده ساله ای بود که هنوز نه به دانشگاه رفته بودند نه به خدمت سربازی ... یک روز بارانی و سرد که مینا از دبیرستان به خانه می رفت دوتا از پسرها با موتور شروع به همراهی اوکردند و آنکه راننده بود شروع کرد به سر به سر کردن مینا  ومینا سرش پایین بود و سرعت قدمهایش را زیاد کرد ولی جوان پررو دست بردار نبود و دوستی که در ترک موتور بود میگفت :ول کن برو چیکارش داری این دختر از اوناش نیست ولی راننده گوش نمیداد ناگهان ویراژ داد و مینا برای فرار از انها  دوید وپایش به جایی گیر کرد و زمین خورد و کلاسورش پخش زمین شد پسر ترک موتور پایین پرید و کلاسور را به مینا داد 

و چشمهای عسلی اش را به مینا دوخت و گفت ببخشید دوست من یه خر نفهمه و مینا نفهمید کی شد و چطور شد که در دام چشمهای عسلی بهمن افتاد 

آز آن روز ارتباط مینا و بهمن شروع شد و در سال بعد که مینا تربیت معلم قبول شد ادامه پیدا کرد با تمام تشویق های مینا بهمن فقط دیپلم گرفت رفت سربازی و برگشت و درس نخواند شاگرد مغازه دوستش شد یک بوتیک مردانه ...مینا معلم شد و با تمام خواستگارهای خوبی که داشت و پدر سختگیرش که مالک زمینهای شالیزاری زیادی بود فقط بهمن را خواست و پدر با اکراه به ازدواج آندو رضایت داد و آن دو زندگی را شروع کردنددر یک خانه کوچک که پدر مینا و یه مقداری مادر بهمن پول دادند و آنجا را برایشان رهن کردند بهمن مرد بدی نبود خیلی رفیق باز یا بی قید نبود سر مغازه می رفت و بر میگشت تنها عیبش عشق عجیب او به موتور سواری بود و ویراژدادن در جاده ها بارها سر این قضیه حرفشان شده بود ولی کو گوش شنوا ...تا سال سوم ازدواجش در یک غروب جمعه بهمن که برای موتور سواری رفته بود دیگر به خانه برنگشت با موتور مستقیم به یک نیسان آبی رنگ خورد و پرت شد کنار جاده ودر جا مرد و مینای باردار را برای همیشه تنها گذاشت 

مینا دو دور دور پارک زده بود یکم گرمش بود و عرق کرده بود خسته شده بود نه جسمی بلکه روحی  از یاداوری خاطره ها ...تلفنش زنگ خورد رعنا  دخترش بود با واتس اپ از 

خارج از ایران زنگ می زد و نگران حال مادر و توصیه ها که خرید نرود از اسنتپ مارکت خرید کند ماسک بزند از این حرفها ...از روبرو یک زن وشوهر با یک پسر پنج یا شش ساله در حال پیاده روی بودند پسرک در حال دویدن و شیطونی و مادر که دنبال او می دوید مینا یاد بچه گی های رعنا  افتاد بعد از مرگ بهمن وسایلش را جمع کرد و رفت  طبقه بالای منزل پدرش  تا دو سه سالگی دخترش انجا بود و بعد با همه اتمام حجت کرد که قصد ازدواج مجدد را ندارد حوصله  مردهای زن طلاق داده یا زن مرده با یک یا دو بچه را نداشت میخواست با دخترش باشد و با چشمهای عسلی دخترش که شبیه پدرش بودبعدا  با پدرش کلی کلنجار رفت که اجازه دهد به تهران بیاید و زندگی کند پدر هم یک آپارتمان کوچک برایش خرید و با کمک پدر و کمی پس انداز تهران ماندگار شد و برای دخترش مادری و پدری کرد وقتی  رعنا دانشگاه قبول شد خیالش راحت شد و بعد در سال سوم دانشگاه با یکی از همکلاسیهایش ازدواج کرد و بعد هم هردو با هم پذیرش تحصیلی گرفتند و رفتند کانادا و آنجا بعد از درس شروع به کار و زندگی کردند و با تمام اصرای که داشتند مینا  جز برای مسافرت و دیدن رعنا حاضر نشد به کانادا برود وآنجا زندگی کند  و مینای تنها تنها تر شد  تنهای تنها ....

مینا به قسمت شمالی پارک رسید و فکر میکرد چرا تنها مانده بود چرا زمانی که وقتش بود مردی را انتخاب نکرده بود و الان حداقل همدم و هم خانه ای داشت ... به یاد آقای پویا افتاد آقای پویا دبیر ادبیات بود  مردی کتابخوان فهیم و وارسته در مدرسه ای که بیست  سال قبل مینا در آن کار میکرد  از همکاران مدرسه شنیده بود که همسر و دخترش برای بیماری مادر  زنش به آمریکا رفته اند و انجا ماندنی شدند و گویا با تمام اصرارهای آقای پویا قصد بازگشت هم ندارند 

یکروز اخر وقت مدرسه مینا  درب مدرسه منتظر اتوبوس بود که آقای پویا را دید و بعد از تعارفات معمول  باآقای پویا به دو کتابی که دست آقای پویا بود زل زد و آقای پویا که متوجه نگاه مینا شده بود با اشتیاق راجع به کتابها شروع به صحبت کرد و بعد یکی از کتابها را به مینا داد که بخواند و مینا با خجالت قبول کرد مینا هفته بعد کتاب را خوانده شده را  پس اورد و دوباره آقای پویا کتاب دیگری برایش آورد و این رد و بدل کردن کتابها تا دو سه ماه ادامه داشت تا اینکه یک روز معلم ورزش با لحن خودمانی به   مینا گفت که آقای پویا از او خوشش می آید و مینا گفته بود که اومتاهل است و  همسرش مسافرت است وآنها فقط همکارند  ولی خانم معلم ورزش گفته که همسرش بر نمی گردد و اقای پویا هم قصد آمریکا رفتن ندارد برای همین همسرش قصد جدایی دارد و حتی درخواست طلاق را هم داده  پس موقعیت خوبی برای مینا است چون آقای  پویا مردی باوقار محترم اهل کتاب و از آنهایی است که سرشان تو کار خودش است ودر مجموع شوهر نمونه ای است 

میناچندشش شد از اینکه زنی در جستجوی شوهر و خراب کننده زندگی دیگری دیده شده  و این حس به تمام ذهن و فکرش مسلط شد از فردای ان روز  بسیار رسمی و مودب با آقای پویا صحبت میکرد و کتابهایی که از آقای پویا امانت گرفته بود پس اورد و سعی می کرد در کل روز ازروبرو شدن و صحبت کردن با آقای پویا دوری کند تا چند هفته همین روال بود تا اینکه یکروز آقای پویا در آخر وقت  در حیاط مدرسه نام اورا صدا کرده و از او پرسیده بود که مشکلی پیش آمده که مینا از او دوری میکند مینا به روی خودش نیاورد و گفت که اصلا چنین چیزی نبوده و  بعد سریع خداحافظی کرد و رفت ده روز بعد آقای پویا را دوباره درب مدرسه دید و اینبار آقای پویا از خواست که به یک کافی شاپ بروند و یک قهوه بنوشند و با هم صحبت کنند مینا نبود وقت و تنها بودن دخترش را بهانه کرد و طفره رفت ولی با تمام اینها آقای پویا با اصرار خواست که فردا عصر به کافی شاپ  بروند و مینا با اصرارهای او قبول کرد در کافی شاپ راجع به ادبیات و کتاب و فیلم آخر کیمیایی صحبت کردند و بعد دوباره این قرارها تکرار شد و فقط موضوع صحبت کتاب بود فیلم و نمایشنامه و داستان...فقط در قرار آخر آقای پویا از عشق عجیبش یه ایران و زندگی در ایران گفت و اینکه خارج از وطنش احساس خفگی  می کند و مهم نیست گذشته اش چه بوده او هرگز وطنش را ترک نمی کند حتی اگر خانواده اش حاضر نشوند که به ایران برگردند وهمین 

از آن روز مینا حس خوبی داشت که آقای پویا هست حداقل حالا بعنوان یک دوست و اینکه در دنیای کوپک او غیر از رعنا نفر سومی هم وجود دارد و غیر از مشکلات و مسایل خودش و رعنا چیز دیگری هم بود که به ان فکر کند و گاهی با کسی دردودل کند و قهوه بنوشد بعد از اتمام سال تحصیلی قرار شد آقای پویا به آمریکابرود هم پسرش را ببیند و هم کارهای جدایی با همسرش را تمام کند و برگردد سفری یکماه که بعد از برگشت قرار شد به مینا زنگ بزند و باهم به کافی شاپ بروندو ....تا مهر از آقای پویا خبری نشد و مینا هم هیچ تماسی نگرفت هفته دوم مدرسه خانوم معلم ورزش در حالیکه چای مینوشید به مینا نزدیک شد و به او گفت که آقای پویا به ایران برنگشته و به خاطر یکسری مشکلات رفتاری و درسی پسرش مجبور شده مدتی در آمریکا بماند و دوباره یک خانواده باشند و از مینا پرسید که او خبر جدیدی دارد یا نه و مینا با خونسردی کامل و بی تفاوتی محض اظهار بی اطلاعی کرد و از آنروز دیگر هرگز به آن کافی شاپ قدم نگذاشت .


مینا احساس خفگی میکرد به ساعتش نگاه کرد یکساعت بود که راه می رفت جسمش در پارک و روحش در گذشته ... هم گرمش شده بود هم خسته و هم نفسش گرفته بود ماسک را از صورتش برداشت و نفس عمیقی کشید دستهایش در دستکش عرق کرده بودند  با خودش فکر کرد که غیر از بهمن  ومرگش و آقای پویا زندگیش عین یک حوض آرام بوده عین یک خط راست بدون هیچ جاده خاکی  همیشه خوب بوده  همیشه صبوربوده...  مادر خوب ...همسر خوب و دختری که غیراز کمی جسارت جوانی در ازدواج با بهمن و کمی اراده برای زندگی در تهران کار خاص و مهمی در زندگیش نکرده یا حداقل برای خودش نکرده و زندگیش عین یک حوض ارام  گذشت و او مثل ورزش مورد علاقه اش پیاده روی فقط در زندگی هم بایک سرعت ثابت پیاده روی کرده نه دویده نه نشسته و نه لابه لای  درختان پارک سرک کشیده   و همیشه در جاده اصلی راه رفته  ...دستکش را در آورد و بدون ماسک نفس عمیقی کشید و روی نیمکت نشست و بدون هیچ ترسی با دستهایش صندلی پارک را لمس کرد و با خودش فکر کرد اگر کرونا بگیرد و بمیرد  هیچ چیز جالبی نداشته که اطرافیانش به او فکر کنند فقط اینکه خدا بیامرز چه زن خوب و درستکار و بزرگی بودو وقتی ویروسی تا الان حداقل 1000 نفر را کشته  اورا بکشد میشود یک مرگ تر و تمیز و  و یامرگ همگانی   که اورا هم هدف قرار داده ..چون حتی مرگ هم وقتی در مدت زمان کوتاه عددش بالا می رود یکجوراهایی بی هویت و بی اهمیت می شود دیگر 1000 با 10000 هزار خیلی فرقی نمی کند فقط حس ترس و غریبگی مبهم مرگ عادی و عادی تر میشود و این مرگ همگانی  نسبت به سقوط هواپیما و تصادف و سرطان  بسیار کم دردسرتر است  که نصیب او شده  و  او به پایان ارام و لخت و بی روح  خود وارد می شود  مثل خود زندگیش  ساکن بدون هیاهو فقط با کمی تب سرفه خشک و فیبروز ریوی  و تمام ...ممکن است کمی دخترش برایش عزاداری بیشتری بکند به نسبت بقیه ولی او هم  زندگی و پارک خودش را برای پیاده روی دارد  مینا دستی به تنه درخت کنارش کشید و با خودش گفت کاش حداقل برای این درختها اینقدر تکراری نباشد و این زن کسل کننده که دیگر از کرونا نمی ترسد را به خاطر داشته باشند 

در راه خانه دستکش و ماسکش را به سطل اشغال می اندازد در خانه  صورت و دستش را می شورد روی کاناپه ولو میشود و شروع می کند به خواندن کتاب(( یک زن بدبخت )) اثر ریچارد براتیگان در تنهایی سکوت آرامشی که  فقط زمانی است که دیگر بین مرگ و زندگی هیچ فرقی را احساس نکنی ....اسفند 98