لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله صد ویک

برای صحنه ای که دیشب دیدم مهسا جان دوباره می خواهم نامت را تکرار کنم صحنه ای که هنوز نمی توانم باورش کنم
چیزی که دیدم فراتر از شجاعت و جسارت بود در چهار راه شلوغ وقتی ماشین ها بوق می زدند و مردم در فرار و گریز از دست دریوزگان دیکتاتور شعار می دادند و پیاده رو ها پر بود از لباس شخصی های مسلح نیروهای سپاه و بسیج و هر کوفت دیگه ای که با باطوم و اسلحه ساچمه ای و پینت بال و گاز اشک آور مردم رو تهدید میکردند و زمانی که نفست بند آمده بود از گاز آشک آور و بوی لاستیک سوخته
ناگهان دختری حدود پانزده ساله از ماشین پدر و مادرش پیاده شد یه دختر کوچولو با موهای گیس مشکی و بلوز سفید و شلوار لی و روسریش را در هوا تکون میداد و از لابه لای ماشن ها می دوید و از ته دل فریاد می زد :زن ,زندگی ,آزادی
من کنار خیابان میخکوب شده بودم جمعیت سوت و دست می زدند و او بی محابا از لابه لای ماشینها می دوید و شالش را بالای سرش می چرخاند و پدرش به دنبالش می دوید
من مسخ این همه شجاعت بودم لباس شخصی های مسلح و نیروهای با ماسک سیاه که فقط جلاد ها موقع اعدام میزنند و پلیس ضد شورش مثل زامبی های که بوی انسان و انسانیت به مشامشان رسیده بود به دنبال این فرشته کوچولو افتاده بودند این همه اهریمن و دریوزه و اشموغ های ضحاک فقط می رفتند که یک دختر بچه رو بزنند
در فیلم ها و عکس ها در این دوهفته بارها چنین صحنه های دیده بودم ولی وقتی بصورت زنده و جلوی چشم هایت اتفاق می افتد جور دیگری است مسخ میشوی و زبانت بند می آید
با خودم فکر کردم پانزده و یا شاید شانزده سالشه می توانست الان دختر من باشد و من مادرش و برای اولین بار در زندگیم همه وجودم حسی گرفت که فکر نمی کردم هیچوقت هیچوقت بفهمشش ،حس مادری حس اینکه اگر دختر من بود چه
چه می کردم و دویدم انگار که مادرش بودم انگار که دختر خودم بود از جوی آب که در حالت عادی حتی تصور پریدنش را نداشتم پریدم و اصلا یادم رفت که چشم هایم پر از اشک و سوزش از گاز اشک آوراست فقط می خواستم دخترم و دختر هایم را بغل کنم و نگذارم به یک تار مویش آسیب بزنند فقط می دویدم مابین جمعیت و از ته دل داد می زدم: ولش کن ،
بی شرف ولش کن نمی دانم چی شد که زمین خوردم خودم و یا تنه زدن بقیه باعث شد که پخش زمین بشوم فریادم و اشکهایم باهم مخلوط شده بود ولی نمی توانستم از روی زمین بلند شوم که یک خانوم و اقا بلندم کردند و پرسیدند صدمه دیده ام یا نه و من فقط گریه می کردم و نگران دخترک بودم و هی می پرسیدم چی شد گرفتنش؟
مرا به کنار خیابان بردند و من لنگان لنگان در حین راه رفتن می پرسیدم که چه شد که دو مرد جوان با ماسک داد زدند که حضور مردم باعث شد که نتوانند بگیرنش و با پدرش فرار کرد
کنار خیابان نشستم و اشک می ریختم و لبخند می زدم و خوشحال بودم که الان اینجا هستم در بین این مردمان شجاع و آزاده و جای دیگری نیستم مهاجرت نکردم کانادا نیستم و یا هر کشور اورپایی که میشد با کارم ویا هر جوردیگری به آنجا بروم اینجا هستم دم میدان نمی دانم صد و چند نارمک
وشجاعت را دیدم جسارت را حس کردم و مادری و مادر بودن را حتی برای لحظه های کوتاه زندگی کردم
من می نویسم و دوباره نامت را تکرار می کنم خواهر زیبای من ،مهسای نازنینم ,برای تو که دوباره به یادمان آوردی که وطن مادر است ،خواهر است ،خانواده است ،خاک است، هویت است، الان است ،آینده است و آزادی است وباید برایش جنگید و مبارزه کرد خون داد و از اهریمن پس گرفت
برای تو دوباره می نویسم و نامت را تکرار می کنم در میان میلیونها فریاد که نامت را صدا می کنند که نامت اسم رمز پیروزی ماست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد