لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله هشتاد و یک

خون نمی خشکد رنگش نمی رود خون خون است سرخ گرم و آتشین در سنگ نفوذ می کند در سیمان را ه خود را می یابد  در خاک جاری می شود در آب روان می شود خون  تو خون من خون او وقتی بر زمین ریخت می ماند پا ک نمی شود. رنگ خون رنگ سرخ و آتشینی است  که همه چیز را با خود می بلعد رنگ خون جلا می دهد وطن را ...

باید به خون قسم یاد کرد به تمام خونهایی که ریخته شده ... به خون # نوید افکاری وقتی با لبخند به جلاد می گوید خونم از پیراهنت پاک نمی شود به خون ندا آقا سلطان در کف خیابان کارگر به خون # ستار بهشتی به خون #محسن محمد پوردر خیابانهای زخمی  آبان 98  به خون # سعید زینالی که مادرش هنوز نمی داند کجای این خاک پسرش در خون خود خفته است به خون # پونه و# ری را و تمام بچه های بی گناه # هواپیمای اوکراینی به خون تمام بچه های بی گناه  بیداد گاه  خاوران   ...ندا می رود نوید می رود  محسن می رود ری را می رود سعید می رود اما روزی همه اشان بر می گردند می دانید گلوله بر سنگ کمانه خواهد کرد ما همه سنگیم و عمر آینه به خشم دست ما بستگی دارد به رنج پروانه ای که بالش را با برق خشکانده اند تا از معنای گل دوری بجوید... آنها برمی گردند در وجود  تمام دختران و پسران و زنان و مردان این سرزمین... آنها سرود آزادی و پیروزی می خوانند  با باران عدالت  رنگین کمان آزادی رانقاشی می کنند ...آنها بر می گردند و  مانند  هزار کبوتر رها و آزاد در آسمان خونین و تنها وخسته ما پرواز می کنندتا همیشه   ...

لاله هفتاد وشش

خانه ی ما نمونه ی کوچک یک جامعه ی دموکراتیک بود. پدرو مادرم آدم های آزاد اندیشی بودندو مخالف سر سخت این بودند که “بچه ها جلوی بزرگ تر ها حق ندارند حرف بزنند.” ما همیشه و همه جا حق داشتیم که حرف بزنیم کتاب بخوانیم و اظهار نظر کنیم ، درست مثل آدم بزرگ ها. بیشتر چیزهای مهم مثل خریدن ماشین، مهمانی رفتن و یا حتی اختلافات پدر مادرم در جلسات آزاد به رای گذاشته می شد. رای ها هم مساوی بود. به یاد ندارم که گفته باشند که فلان جا نرو یا فلان جور لباس نپوش یا با فلانی معاشرت نکن. پدر ومادرم فقط یک خط قرمز داشتند : دروغ نباید می گفتیم و نباید بد پشت سر کسی حرف می زدیم ویا بد خواه کسی بودیم . چیز دیگری که یادمان دادند این بود که خودمان فکر کنیم و بی دلیل چیزی را نپذیریم. حریم خصوصی خیلی محترم بود، و با این که بچه بودیم کسی وارد اطاقمان نمی شد و ما همیشه خلوت خودمان را داشتیم 

یاد می آید همان زمان در مدرسه محله و دوست و آشنا دخترهایی بودند که درست برعکس ما تربیت شده بودند در خانه هایشان حرف اول را همیشه پدرها و برادرها می زدند در همه کارهایشان دخالت می کردند حریم خصوصی برایشان معنی نداشت و یا اگر داشت بصورت یک دفترچه یادداشت صورتی گل منگلی درکمدهایا رختخوابها پنهان میشد  و عشقهای نوجوانی در آن دفترچه ها دفن میشدند و اجازه بیان هیچ عقیده و تصمیمی هم نبود نه انتخاب دانشگاه شهر دیگری یا تنهایی کارکردن وزندگی کردن و مستقل بودن و معمولا این دخترها با ازدواجهای انتخاب شده پدر ها و برادرها تن به سرنوشت خویش می دادند و خیلی از آنها هنوز هم با شوهرها و بچه هایشان زندگی میکنند و ظاهرا هم خوشبختند 

آدمها، سقف آزادی های متفاوتی دارند. سقف آزادی آدمها را خانواده، تجربیات شخصی، روحیات و افکارشان شکل می دهد. سقف من از آن دخترها بالاتر بود. برای همین وقتی آزادی هایم محدود می شد احساس خفگی می کردم.آن  دخترها از ابتدا آزادی را لمس نکرده بودند  که برای محدود شدنش دلتنگی کنند. همه چیز را آسان تر می پذیرفتند. و وقتی با آنها از ازادی بیان آزادی پوشش حقوق زنان و زنانی که در بند هستند صحبت می کنی با لحن معصومانه ای می گویند : تو که زندگی بدی نداری چرا اینقدر ناله میکنی ؟ خودتی خودت... کار میکنی پول در میاری به هیچ کس هم نباید حساب پس بدهی ...اینها  را جوری می گویندکه انگار اصلادر ایران زندگی نمی کنند . انگار هرگز هیچ چیزی در  این سرزمین آزارشان  نداده و  آن قدر به سقف  کوتاه آزادی عادت کرده اند که هیچ وقت سرشان به طاق نخورده  و فریادشان به  هوا نرفته است . من در عوض آنقدر جسور آنقدر ساختار شکن و گاهی وقتها  آنقدر پررو بودم که سقف آسمان را هم می خواستم بشکافم.

ملت ها هم سقف آزادی دارند. سقف آزادی بعضی ملت ها پرتاب گوجه فرنگی به بالاترین مقام سیاسی کشور است، سقف آزادی بعضی ملت ها هم تیر خوردن در خیابان است بدون هیچ دلیلی و فقط برای طلب تکه ای نان ,در این سقف های  متفاوت ازادی ، آزادی هم معانی متفاوتی پیدا می کند. برای یک ملت آزادی نقد کردن همه چیز (دین، سیاست، اقتصاد، زندگی شخصی و مالی مسولین) است. برای بعضی ملت ها نزدیک ترین تجربه ی آزادی چند نشریه ی توقیف شده با حکم حکومتی و چند روزنامه نگار زندانی است.و یا هشتگ زدن # اعدام نکنید با فیلتر شکن های جورواجور که ترند  بالای هشتگها به خاطر فیلتر شکن ها و سرورهای آنها آلمان و کانادا و آمریکا و... رانشان میدهد و تو حتی در توییتر هم  وطن نداری بی سرزمینی ...برای  بعضی از ملت ها حریم خصوصی بی قید و شرط است، مثل آزادی خوابیدن کنار دریا با بیکینی، برای بعضی ها پوشیدن روپوش جلوی باز و به قول این جماعت دورنگ و دروغگو مانتو با پارچه شیشه ای که جدیدا ممنوع شده  و شال رنگی که یک کم عقب رفته باشد و روژ قرمز زدن و موهای براشینگ شده که از شال بیرون ریخته  کلی آزادی است.

وقتی سقف آزادی کوتاه باشد در هر جامعه ای ، آدم های دراز سرشان آنقدر به سقف می خورد که حذف می شوند، وآما آدمهای کوتوله  راحت جولان می دهند، بعضی از آدمهای دراز هم برای بقا آنقدر سرشان را خم می کنند که کوتوله می شوند. آن وقت سقف ها هی پایین تر و پایین تر می آید و مردم هی بیشتر و بیشتر قوز می کنند. قهرمان شان می شود اصلاح طلبان وطن فروشی که دریای خزر وخلیج همیشه پارس را به بیگانگان منفعت طلب و هزار چهره می فروشند  آزادی شان می شود راه رفتن توی پارک با دختر همسایه،  علف کشیدن نو جوانانی که در  پارک پشت خانه من که تتلو گوش میکنند ودردنیایی بی هدف و ارزشی که دارند خوش اند ...آزادی شان می شود دسیسه کردن خراب کردن ادمها و چاپلوسی کردن برای هر بی مقداری که بتواند پیشرفتشان را تضمین کند و پول و رانت و اختلاس نصیبشان کند زندگی شان می شود همینی که می بینید.

لطفا سقف آزادی بیان پوشش عقیده و دین و احترام به همنوع و دوست داشتن همدیگر ومحبت کردن و دادخواهی کردن برای مظلومان و قربانیان بی عدالتی ها برای شما  به اندازه سقف آسمان باشد با همان شکوه و جلال و متانت این آبی ارام بلندی که به همه ما انسانهای خود خواه و نمک نشناس  اجازه زندگی کردن می دهد. عکس از فیلم # جلادها هم می میرند به نویسندگی برتولت برشت بزرگ و کارگردانی #فریتس لانگ

لاله شصت و هشت

دروغ یک کلمه بسیار ساده و یک عادت زشت تکرار شونده  اجتماعی ...یک خصلت بسیار بسیار طبیعی انسانها و بالخص ما مردمان سرزمین گل و بلبل  ...ما ایرانیها عاشق  دروغ گفتن هستیم دروغ زبانی  دروغ رفتاری  دروغ فکری ودر کل راحتتان کنم دروغ در همه مدلی که بشود به خورد دیگرا ن داد از استایل سنتی قرمه سبزی تا دروغهایی در مدل پیتزا و سوشی ...در ایران ما مردهایی را داریم که تا به حال هیچ زنی دست رد به سینه اش نزده حتی اگر هیچ جذابیت ظاهری نداشته باشند  و کلا هویج استایل باشند دخترهای که هزاران عاشق و دلداده دارند که برایشان کیف گوچی میخرند و بدون زبانم لال هیچ سکسی هر تعطیلات عزا و عیدی آنتالیا و دبی با مرد عاشقشان به سفر می روند زنهای متاهلی که سرویس طلا برای تولد و سالگرد ازدواج کادو میگیرند و حتی دانشگاه رفته ها و نخبه هایی که اگر در ایران باشند یا رییس یک شرکت بزرگند یا مدیر یک تیم خفن مهندسی یا بهترین پزشک شهر و اگر در اروپا باشند بالای 10 هزار یورو حقوق میگیرند با یک خانه ویلایی کنار رود راین و خصوصا اگر محیط کاری مارکتینگ و فروش باشد دروغ اصل بلامنازع هر رقابت یا بقول این فرنگی ها کامپتیشنی می شود البته نه به اسم دروغ به اسم های خیلی با کلاس تر به اسم تبلیغ و شعار تبلیغاتی وکمپین تبلیغاتی  فلان و بهمان  .....نمی گویم همه اینها دروغ است ولی حداقل برای من امکان راست بودنشان مثل اینست که الان بگویند پاسپورت ایرانی جزو ده پاسپورت اول جهان از نظر اعتبار برای ورود به هر کشوری  است... و اینکه دروغ میشود خوراک روز سیاست و اقتصاد و حتی متاسفانه دین ..البته بعضی های از همه دروغگو ها دروغگوترند و جالب اینجاست که در میان این جمعیت هزار رنگ معروف میشوند به خالی بندهای معروف که در هر فامیل خانواده  و جمع دوستانه ای و یا هر محیط کاری دیده می شوند  یادم می اید  یکی از این آدمها را سالها پیش که در  اصفهان زندگی می کردم   می شناختم در سینمای جوان اصفهان پسری بود که آهنگساز متن فیلمهای تبلیغاتی و کوتاه و مستند بود و به راحتی نفس کشیدن دروغ میگفت و«انقدر حرفه ای اینکار را میکرد که خیلی وقتها همه و از جمله من باور می کردم مثلا اگر میگفت با جنفیر لوپز فردا شب در رستوران شهرزاد اصفهان قرار شام دارد و قرار است با خانوم سلبریتی  خورشت ماست بخورند اینقدر زیبا شاعرانه و قشنگ اینکار را میکرد که باور کنید من وسوسه میشدم تاکسی های ابی رنگ  اصفهان را سوار شوم و در در رستورا ن بایستام  تا خانوم جیلو را ببینم یکبار از او پرسیدم واقعا چرا اینقدر دروغ می گوید یا به اصطلاح خالی می بندد گفت خیالت راحت درو غهای من به کسی ضرر نمی زندپس مشکلی در دروغ گفتن نیست  ...بعدها در مورد دروغ مطالب زیادی خواندم و از بین این همه مطالب به این موارد جالب برخوردم که شاید همه ی این وسواس در دروغگویی از نیاز به جلب توجه آب می خورد... یا تشنگی در متمایز کردن خود از دیگران ...یا شاید تلاشی هست برای رد همرنگی با جماعت و متمایز بودن... یا ترس از حل شدن در روزمرگی ...اجتناب از پیروی ازضرباهنگ تحمیلی زندگی  ...میل به تغییر دادن مسیر خط صاف وقایع ... دور زدن هویت.... مقاومتی در برابر کسالت اجتناب ناپذیر و در آخر شاید از عجز است  عجز و ناتوانی از انجام آنچه آرزوست ولی زور اراده به انجام دادانش نمی رسد....  اما هر دلیلی که داشته باشد دروغ هیچوقت نمی تواند حقیقت تلخ گزنده و ترسناک وگاهی زشت  را فراری دهد  و همانطور که هیچ ابرسیاهی تا ابد نور ماه را پنهان نمی کندو  هیچ دروغی  بدی زشتی دزدی و بی انصافی ظلم و اختلاس  زرنگ بازی  وشارلاتان بودن  و زیر اب زنی و دل شکستن را نمی تواند پنهان کند چون همیشه نور حقیقت حتی اگر چشم ها یمان  را بزند و کورمان بکند باز هم می تابد بی هیچ ترسی از تمامی ابرهای تاریک و تیره وطوفانی 


لاله شصت و سه

باید بنویسم، باید نوشت ..شاید حالم خوب شود ،اخ که چقدر دلم میخواهدحالم خوب باشد، اخرین بار کی حالم خوب بود؟ دیگه حتی یادم نمیاد ، هرچند اهمیتی هم ندارد مهم اینست الان حالم خوب نیست ….چند وقته میخواهم یک مطلب واسه عید بنویسم ؟ از سبزه و ماهی و هفت سین و خاطرات خوش گذشته بگم ….اما مگر میشود ؟ وقتی فقط سیاهی جلوی چشم است چطور از عید و سبزی و روشنی بگویم ؟چطور بگویم  عید شده بهار شده و زمین سبز…؟ راستش رو بخواهید دیگر حال و حوصله خندیدن راهم ندارم دلم گرفته از کی نمی دانم از ابان خونین از مرگ جوانهای بیگناه از زجر و تنهایی مادر #پویا بختیاری و مادر های دیگر... ازسقوط هواپیما و مرگ ری را ها پریساها پونه ها و آرش ها و غم هزارتوی لابلای نوشته های پر از درد حامد اسمعیلیون   ….حالا دیگه وقتی هم از خونه بیرون میروم غم میبارد...دیگر عادی شده دیدن غم و رنج مردم دیدن نامردی و بی انصافی و دروغ …رنجی که میکشیم و بدتر ، عادتی که کردیم به رنج کشیدن، انگاری اگر روزی  این رنج نباشد خمار میشویم اگه یه روز اتفاق بدی نیفتد سیل نیاید کرونا نباشد هواپیما را با موشک نزنندبا اسلحه مردم کف خیابان نزنند  ، اگه یه روز مثل هرروز یه دروغ بزرگ به خوردمان ندهند اگه یک روز تحقیرمون نکنند انگار یک چیزی کم داریم و ناراحتیم از این کم داشتن…. یادمه عزیزنسین یه قصه داشت درمورد همین اعتیاد به بدبختی ، قصه ای که دیگر اسمش یادم نیست مثل خیلی چیزهای دیگری که یادم نیست ، یادمون نیست  یادمون نیست راحت زندگی کردن، یادمون نیست ازادگی ، یادمون نیست انسانیت و یادمون نیست بخدا میشه در اسایش و امنیت و ازادی زیست و هر روز منتظر مرگ و اعدام و شلیک و سیل و کرونا و قحطی نبود روزگار گذرانید.

ازخونه که میرم بیرون  ادمها رو می بینم  ادمهایی که مثل همه ادمهای دیگردنیا هستند و شاید حتی بهتر زیباتر و خوش تیپ تر  اما انگار کاسه چشمشون خالیه و هیچ حسی دیگردر چشمانشون نمیشه دید . انگاری همه خمار و منتظر درد و رنج جدیدی هستند ، همه میدانند دنیاشون داره کن فیکون میشه اما باز فقط راه میروند همه میدانند شاید جنگ شود شاید یه اپیدمی و حشناک این ویروس بکشد  اما شاید ته دلشان خوشحال هم هستند چون جنگ، یک درد بزرگ است و یک رنج بی پایان که دیگر تورا به خماری نمی کشاند که اعتیادت را به بدبختی برای همیشه درمان می کند 

نه ، نباید اینقدر سیاه نوشت و نباید اینقدر سیاه گفت .اون وقت همه فکر میکنند افسرده ام ….افسرده ام؟  چه اهمیتی دارد …این دم عید کسانی که در بند هستند و دربند نفس میکشند و برای دوری از سفره هفت سین اه میکشند چه گناهی دارند؟چه اهمیتی دارد که افسوس بخورم شاد نیستم و از هفت سین و ماهی و عیدی لذت نمی برم وقتی که دستفروشی را میشناسم که یک دختر ده ساله دارد و نمی تواند بساط کند چون کرونا فلجش کرده و حتی نمی تواند خرج روزانه اش را دراورد   که این عید مثل عید های سال قبل نیست نمی شود هفت سین ما شده هفت سین سیاهی سیاهی سیاهی  و وقتی این سفره باز می شود تمام سال باز می ماند   

بگذریم ….. میدونید مشکل از کجا شروع شد؟ از وقتی رفتم و دیدم و فهمیدم مردم دنیای ازاد هم مثل ما هستند ، با تمام خوبی ها و بدی ها و با تمام کمی ها و کاستی ها …پس چرا اونها ازادی و رفاه و امنیت و شان دارند و ما نه؟ اونها نه از ما باهوش ترند و نه خنگ تر ..نه شجاع ترند و نه ترسو تر  و درست مثل ما هستند پس چرا ما که  در این حد بهم شبیه ایم ، در داشتن ازادی و امنیت و رفاه اینقدر با هم فرق داریم ؟ اوایل فکر میکردم شاید اونها از ما شجاع ترند و قدرت تغییر رو دارند ولی مگر ما در همین صد سال گذشته چندبار سروته حکومت را یکی نکردیم ؟ از مشروطه و مصدق و انقلاب57بگیر تا همین اتفاقات دوسال پیش ….درست که بعد همه چیز رو دزدیدند اما مردم که امدند و کشته شدند و حکومت را عوض کردند و مگردر یک قرن ملت چندبار باید بیاید وخون بدهد؟ پس چرا چیزی درست نشد؟

بعد فکر کردم شاید مذهب مارا از انچه باید می داشتیم و نداریم محروم کرده است، اما بنظر من مردم امریکا و فرانسه و ژاپن از ما بسیار مذهبی ترند ، حداقل کلیساها و کنشت ها و معبدهایی که در هرکوی و برزن برپاکرده اند و مردمی که به انجا میروند حکایت از این دارد که همچین هم که ما فکر می کنیم جماعت لامذهبی نیستند …. ودرثانی اصلا کجا ما مردم مذهبی هستیم؟ صحبت من درمورد اکثریت است و جدای از یکسری کارهایی که از التقاط مذهب و سنت طی قرن ها وارد زندگی ما شده و از روی عادت انجام میدهیم کجا مذهب در زندگی ما نقش پررنگی دارد؟ اینکه انجا حکومت از مذهب جداست اولا اینجا هم چنین است چون من بشخصه فکر نمی کنم هیچ مذهبی کنجایش اینهمه پدرسوختگی و نامردمی ها را داشته باشد و از طرفی در حکومت قبلی که مذهب ربطی به سیاست نداشت …پس چرا ؟

پس مشکل کجاست …. شما میدانید ؟که اگر میدانید بمن هم بگویید که من خل شدم بس که فکر کردم چرا حق ما این است و حق انان ان

بگذریم……عید امده اما

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ….هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان…..نفسها ابر، دلها خسته و غمگین…..درختان اسکلتهای بلور آجین…….زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه…..غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

لاله شصت و دو


غروب است  و اسمان تهران نیمه ابری و گرفته است  در سمت مغرب کور سوهای نور نارنجی از پشت ابرها سوسو می زد در پارک نزدیک خانه در حال راه رفتن و موزیک گوش کردن هستم  در پارک جز یک یا دو پیرمرد و چند خانوم مسن که معمولا برای پیاده روی میایند کسی نیست چند جوان هم هستند که در حال سیگاری کشیدن در ته پارکند و بوی علف نامرغوبشان با سوز سرما مخلوط می شود و به مشام می رسد  باد سرد غروب می وزد و هوا آرام ارام رو به تاریکی می رود  صورتم یخ میکند و احساس سرما می کنم  سرعتم را زیاد می کنم و به گوشه خلوتتر پارک که درختان بیشتری دارد می رسم در کنج پارک روی نیمکتی دنج یک دختر و پسر نوجوان نشسته انددر نور کمرنگ غروب پسردستش را رویِ شانه‌های دخترک گذاشته . و دخترک، لَم داده به شانه‌هایِ کوچکِ پسرک. و میخندیدند. دخترک سرش را به سمتِ صورتِ پسرک بالا بُرد در یک آن بدون اینکه متوجه حضور من بشوند همدیگر را بوسیدند. وبعدپیشانی اشان را بهم چسباندند و ناگهان متوجه من شدند واز هم کمی فاصله گرفتند لبخند کمرنگی بهشان زدم و از انها و چشمهای ترسیده اشان دور شدم و وانمود کرده ام که اصلا چیزی ندیدم 

 

را ه می روم و فکر میکنم :بوسیدن  این کمترین حقی بود که باید میداشتیم، اما نداشتیم. مثلِ آزادی. مثلِ عشق. مثلِ آغوش. مثلِ حضانت مثلِ شخصِ واحد بودن. مثلِ یکسانی. مثلِ کار. مثلِ نان. مثل برابری مثل برادری مثلِ عقیده. مثلِ عدالت. مثل رفاه اجتماعی مثلِ امنیت. مثلِ آرامش. مثلِ خندیدن. مثلِ رقصیدن. مثلِ نوشیدن. مثلِ نَهَراسیدن. مثلِ موهایِ باز و شلخته، وقتی که باد میپیچد لایِ‌شان. مثلِ نوشتن. مثلِ شعر. مثلِ آرزوها. مثلِ رؤیاها. مثل معلمها. مثلِ "لیلاهای عاشق " مثلِ آزادی بیان. مثلِ حقیقت. مثلِ شادی.م مثل کرامت مثل تعالی مثل احترام مثل محبت مثل هنر بی سانسور مثل شعر مثل ترانه مثل خانه مثل وطن آزاد  مثل نفس کشیدن ارام و بی دغدغه  ... مثلِ... مثلِ زندگی.

 

دور شده بودم از عُشّاقِ نوجوان. وَ تمامِ راه به این فکر میکردم که نوش‌دارویی برایِ رنجهایِ ما نیست، حتی پس از مرگهامان وقتی که حتی احترام یک عزادارای ساده خانوادگی را  بعد ازیک اشتباه فاحش نظامی را نداریم . و ما،تنها دلشکسته زخمی  و درمانده ترینیم درجهان  اسفند 95