به گمانم باید یک بازنگری کرد «من» را و نقشهای «من» را در همهی روابط «من» با آدمها. اینبار کمی دورتر باید ایستاد، زاویهدارتر. اصلاً باید یکبار هم که شده جسارتی کرد و از زوایای نامعمول به تماشای خود ایستاد. از کنج پایین یک کمد چوبی، از لای گچبریهای سقف یک محراب، از دریچهی چشمان مورچهی بالدار، از نقطهی اوج بادبادکی در پرواز، هرچه… جایش خیلی اهمیت ندارد، مهم دیدن گوشههای نادیدهی «من» و «ما»ست. باید پرسید که کجاها و با کدام آدمها همیشه منِ من بودهام؛ خودِ خودم بوده ام ، آن شخصیت پیژامهپوشِ دستپاچلفتی و بیبزک دوزکی که ندار و نامعذب معاشرت میکند… همانکه ملاحظه و سانسور و عصاقورتدادگی به کارش نیست. باید مرور کرد لحظات را و دید وقت نشست و برخاست با کدام دوست است که لاجرم، دستِ سراسیمه به سروکلهی خودت و لغتهایت میکشی و دانهریزترین فیلتر زبانت را از توی کشوی میز در میآوری تا یک وقت ایدهای، حرفی و حدیثی بیرون از چارچوبهای رابطه از دهانت بیرون نجهد که آنوقت بد میشود، خیلی بد. باید دید در بودن با چه کسی نیاز نداری همهی حواس پنجگانهات را آمادهباش بدهی تا سوتی نشود گرفت از راهرفتن و سکندری خوردنت از خندههای بیهوای احیاناً ولوم بالایت، از کودکانه حرفزدن و خوشحالی کردنت… چه کسی است که در حضورش شرمنده نشوی از تندتند غذاخوردنت ، از یکهو خمشدنت بالا پریدنت و با صورت زمین افتادنت، از خُلخلکی و ناشیانه رقصیدنت از شوخی بیمزه یا کثیف کردن از دریوری پراندنت، از فیلسوف بازیهایت و بعدش کمآوردن و مستاصلانه زار زدنت، اصلاً از جوشهای صورتت، تبخال بدریخت روی لبت، دماغی که با کوچکترین باد سردی قرمز میشود … واژهی آبرو جلوی کدام آدم زندگیات هیچ رنگ ندارد، جلوی کدام دوست ” حفظ ظاهر” بیمعنیست و در عوض ”برهنگی” مرام رایج رابطه است، همان… میخواهم بگویم همان آدم را همان آدمی که تورا بصورت هر دلقک ناقصی که باشی دوست دارد میشود به هزار و یک دلیل، دوستترین دانست.
آزمودم عقل دور اندیش را
عاقبت دیوانه سازم خویش را
حضرت #مولانا
فیلم:#ferida
موسیقی: #yasmin levy #La Algeria
امروز برای پیاده روی رفته بودم سه دختر نوجوان با موهای مش کرده بنفش و قرمزو از کنار من رد شدند روسری رو شانه هایشان بود و با صدای بلند می خندیدند پر از زندگی بودند پر از شادی... موهای صاف براشینگ شده شان در طلالو نور خورشید می درخشید زیبا بودند و رنگارنگ ... خواهران خیلی کوچک من بودند که دلم میخواست به یکی ازانها میگفتم بایستاد می خواهم با او حرف بزنم درد ودل کنم و بگویم :
خواهرم یادت هست ؟هر وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم پدرها و مادر هایمان بزرگترهایمان با چشمهای نگران دم در می ایستادند و نگاهمان می کردند ، سری می جنباندند و با صدای خفیفی می گفتند : دختر جان، ژاکت قرمز؟ ایام فاطمیه؟ درش بیار دخترم، من توان مواجه شدن با این اوباش بی همه چیز راندارم. من اگر پایم به کمیته برسد و یک پاسدار ریشوی بیست ساله تحقیرم کند سکته می کنم. درش بیار دخترم، روسری سیاه بپوش دخترم. دردسر نساز دختر…»پدر و مادر التماس می کردند و از تحقیر شدن می ترسیدند و با این همه نمی دیدند که در چه وضعیت تحقیر آمیزی ایستاده و به ما هم تحقیر شدن را می آموزند.
آری خواهر جان، اینگونه بود که نسل من با ترس آشنا شد و تحقیر را پذیرفت ، ترسی بی دلیل و موهوم و احمقانه . در کوچه ها، در خیابان، در مدرسه ، وقتی خواهران محجبه و بسیجی را می آوردند تا برایمان سخنرانی کنند و از احادیث و فواید حجاب بگویند و ما از شدت درد و مخالفت ناخنهایمان را در کف دست مان فرو کردیم و دم نزدیم. آری نسل ما اینگونه بزرگ شد. زیر سایه ی ترس.زیر سایه ی تحقیری که تا همین امروز هم رهایمان نکرده است.اما نسل تو؛ انگار با ترس بیگانه است خندیدن بلد است نمی ترسد بلد است آزادیهایش را طلب کند حتی اگر با تبر سرش را قطع کنند بلد است اسکیت سواری کند و موهایش در پیچ و تاب حرکات بازیش تاب بخورد بلد است جلوی پدرها و برادرهای غیرتی بایستد و عشق را طلب کند حتی اگر تاوانش چاقو در قلب و جان و روحش باشد
آری خواهرکوچک من که امروز در پارک می درخشیدی بی ترس از هر چه قانون و تحجر و تحقیر ، نسل تو از من شجاع تر است . یادت هست وقتی دوباره گشت ارشاد دم در مجتمع گلستان ایستاد و من بی اختیار و به عادت دیرینه دستم به سمت روسری ام رفت تو سرم داد کشیدی که چرا این کار را می کنم؟ گفتی هیچ غلطی نمی توانند بکنند. چرا می ترسی؟ و انقدر این را محکم گفتی که من از خودم خجالت کشیدم که چرا همه ی این سالها به این آسانی ترسیده بودم. آری خواهرم نسل تو از نسل من شجاع تر بود ،نطفه اش در زیر بمباران و موشک بسته شده بود و تحمل تحقیر بیشتر را نداشت. برای همین هم برای نسل تو فریاد زدن را بلدند و اعتراض کردن را دیگر حتی از مرگ هم نمی ترسند . ترساندن شما به اندازه ی ما اسان نبود.نسل شما سخت تر می ترسید، برای ترساندن شما حاکمیت با تمام توان آمد، با زره پوش و نیروی مسلح آمد، با گلوله ای که گلوی ندا را شکافت آمد. داس ها و تبرها از غلاف در آمد زورخانه ممنوع شد ورزش بانوان در انظار ممنوع شد و خشونت با نهایت وقاحت در برابر شما ایستاد چون خوب می دانست که برای بقایش نیاز به کاشتن بذر ترس در دلها دارد. حجاب بهانه ای بیش نبود. هدف تحقیر ما بود. همان تحقیری که مادرانمان پدرنمان دم در می کشیدند وقتی از ما میخواستد که روپوش بلند تر بپوشیم و همه ی ما می دانستیم که روپوش بهانه است.
خواهرم ترس و تحقیر یک لحظه هم رهایم نکرد. شاید هم برای آنکه من به ترسیدن عادت کرده بودم و بذر ترس در من ریشه کرده بود. این روزها با خودم فکر می کنم که کاش نمی ترسیدیم ، همه ی ما ، من ، تو ، پدرها و مادرها کاش می ایستادیم و به جای اینکه ترس را در هم تزریق کنیم شهامت را به هم تلقین می کردیم. می دانی ؟ من این روزها از ترسیدن خسته ام ، من از ترسیدن می ترسم. هیچ چیزی ترسناک تر از خود ترس نیست. این روزها باز شغالها برای ترساندن مردم زیر آسمان شهر زوزه می کشند. قوانین مسخره می سازند و نفس کش می طلبند. بزرگترهایمان در تنهایی و ترس وفقر پیر می شود،کاش که تو نترسی و بجنگی و بسازی جهانی پراز رنگ ....موهایی به رنگ بنفش قرمز و بلوند طلایی مثل خورشید بدرخشی کاش تو هیچوقت هیچوقت نترسی و بدانی که ترس سر منشا همه تحقیرها و بی حرمتیها و گردن کشها و سر بریدن هاست
آیا نمیشود از منتظر بودن دست برداشت و فکرکرد که اصلا نمی خواهیم در هیچ صفی باشیم و امروزمان بهتر از فردا است حتی اگر زندگی امروزطلا یی نیست خیلی هم قرار نیست فردا طلایی تر از امروز باشد و همه انتظارها نهایتا به انتظار برای مردن تبدیل می شود و رسیدن به نقطه آخر ...شاید بد نباشد که گاهی وقتها بعضی از این انتظارکشیدن ها را تمام کنیم از صف خارج شویم روی یک نیمکت بشینیم و از عمق وجودمان نفس بکشیم .حکیم # عمر خیام سالها پیش دیگر در هیچ صفی نبوده و منتظر هیچ اتفاق خاصی ...
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
پی نوشت : سکانسی از فیلم #legend بابازی دوست داشتنی #تام_هاردی
آدم رومانتیکی چون من باید مثلا در پاریس متولد می شد یا ونیز؛ بعد هم در ورونا به خاک سپرده می شد. این همه دلتنگی ام برای آدمها ؛ برای مکان ها؛ برای خیلی چیزها را اصلا درک نمی کنم. امروز دلم می خواست دوباره میشد با آقا همایون مسوول اشپزخانه و رتق و فتق غذا و یخچال جرو بحث کنم دوباره در کابینت آشپزخانه باز بگذارم دوباره قهوه که اماده میکنم روی کابینت سفید لکه بیاندازم و شیر سماور را نبندم و او عصبانی شود و بگوید من شلخته ترین بی نظم ترین کارمند زن خصوصازن شرکتم و مثل بقیه با ناز و وقار تمیزی و نزاکت کنتس وار قهوه نمی ریزم و حواسم اصلا به در کابینت نیست دلم برای غرغرهای آقا همایون و پول جمع کردنهایش تنگ شده و اینکه بهش بگویم اصلا فکر نکند بعد از کرونا من ذره ای مرتب تر شده ام.
ومن فکر میکنم به جاها فضاها خیابانها خانه ها و کافه هایی که یک جا در آن غرورت شکسته دلت تکه تکه شده و ترکشان کردهای و یا در آنجابسیار خوشحال بوده ای وبا مستی رقصیده ای قلبم درد می گیرد؛درد هم نگیرد به تپش می افتد. و اینکه روزگار احمقانه ای است که روزها و روزها دلم برای جاهایی تنگ می شود و که وقتی روزی فکر میکنم به آن جاها نزدیک شوم دلهره برم می دارد و پاهایم یخ می شود؟
میدانید دل آدم شبیه غرورش نیست؛ آدم که دلش می شکند می ماند؛ ادامه می دهد ؛ از روی زمین بلند می شود و اگر باز هم افتاد غمگین نمی شود؛ اما وقتی غرورش شکست آنوقتست که یادش می رود دلش را بردارد و برود؛ دوان دوان می زند به دل خیابانها و چیز مهم تری مثل دلش را جا می گذارد.
آدمی مثل من که دلش برای آن قسمت سر عزیزی که داشت موهایش می ریخت تنگ می شود؛ آدمی مثل من که دلش می خواهد دوباره رییس بزرگ علی آقا ناصر مستوفی به او بگوید بروسر بریده بیاور معجزه کن ومن استرس بگیرم و بترسم ولی دعا دعا کند که این معجزه کردن ها و استرس ها همیشه باشد؛ آدمی مثل من که یاد فلان کته کباب سوخته لذیذ در فلان رستوران کثیف بین جاده ای رشت و لاهیجان می افتد و قلبش به تپش می افتد؛ آدمی مثل من که جلوی تمام شانسها و موقعیتهای ترک کرده ی زندگی اش می ایستد و آه می کشد و یاد غرور شکسته اش می افتد و اشک دور چشمانش حلقه می زند وولی نمی رود قلبش را از توی آن داستانها گدایی کند دوباره قلب میشود ودوباره داستان می نویسد حتما باید در پاریس یا ونیز به دنیا می آمد؛ عاشق می شد و روی قایق می رقصید و در کوچه پس کوچه ها عشق را در آغوش می کشید . اما من این جا متولد شده ام؛ نه می توانم در خیابان ها برقصم؛ نه می توانم همه را از مرد و زن بغل کنم و های های در آغوششان گریه کنم و بگویم دلم براتون تنگ شده بود.....
انگار که زاده شده ام برای دویدن؛ برای چیزی را از دست ندادن؛ برای حق خودت و دیگران دویدن؛ برای اینکه دنیا جوری شود که بشود عاشقی کرد؛ بعد در این همه هیاهو وقتی نمی ماند برای دامن بلند چین دار پوشیدن و رقصیدن در خیابان ها و عاشق شدن بر روی رودها؛ یک غرور لعنتی است که برش می داری؛ به خیابان ها می دوی و از آدم ها؛ اداره ها؛ شرکتها؛ میزها؛خوردنیها؛ دیوارها دور و دور و دور که میشوی باز به عقب که بر میگردی میبینی تکه های قلبت را جا گذاشته ای حتی در بی احساس ترین و مرده ترین چیزها