لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله صد وچهارم

یکی باید باشد؛ که در آن چند های پایانی ِ شب که داری توی گودال تنگ و تاریکِ تنهایی ات هی فرو می روی و غرق می شوی ،در خودت، کم می شوی از خودت .. صدایت کند .. اسم کوچکت را طوری صدا کند که هیچ کس دیگری نتواند آن طور تو را، تلفظ کند .. هیچ کس دیگری بلد نباشد تو را آن طور، صدا کند .. که برگردی .. که دست هات را به دیوار ها بگیری و ایمان بیاوری به صبح هایی که بهترند .. یکی باید باشد .. باشد که؛ خیالت راحت باشد همیشه هست .. وقت هایی که دیگران نیستند ... وقت هایی که حتی خودت را هم کم داری .. یکی که بشود دوستش داشت ،که بشود برایش شعر گفت و به خاطرش شاعر شد.
یکی که که زیر عکسهایش متن عاشقانه نوشت و برایش با این محدودیت اینترنت و vpn های که مدام قطع می شوند با حوصله برایش واتس اپ کرد یکی که برایش دیوانه شد و دیوانگی کرد…
.... یکی باید باشد که صدایت کند که فریادت بزند در زمانی که در سکوت و تنهایی در حال غرق شدنی .. یکی که حتی مردن در صدای او عین زندگی باشد …
یک روز بـه شـیـدایـی در زلـف تـو آویزم
زان دو لـب شـیـرینت صـد شور برانگیزم

لاله نود و هشت

من مخاطب خاص ندارم فکر می کنم هیچ وقت نداشته ام.تو بیا مخاطب خاص من شو. می شوی ؟برای اینکه مخاطب خاص من بشوی حتما لازم نیست که جنست با جنس من مخالف باشد.تو هم جنسی و حرف مرا می فهمی.تو هم کابوس هایی که من دیده ام دیده ای مگرنه؟حرف هایی که می خواهم بزنم را می دانی.بیا برایت حرفهایی بزنم که به هیچ کس دیگر نمی توانم بزنم.بیا مخاطب خاص من شو و فقط گوش کن.اگر خواستی من هم می توانم مخاطب خاصت بشوم.تو هم می توانی به من چیزهایی را بگویی که جرئت گفتنش را به هیچ کس دیگر نداری.بیابه هم قول بدهیم که هم را قضاوت نکنیم.که با هم بحث نکنیم.بیا به هم قول بدهیم که برای متقاعد کردن هم تلاش نکنیم.از هم نپرسیم:به خدا اعتقاد داری؟چه لباسی می پوشی؟لاک می زنی؟می رقصی؟دوست پسر یادوست دخترداری؟بیا نخواهیم که هم را ببینیم حتی.هم را توی همین نوشته ها پیدا کنیم.می ترسم وقتی تو را ببینم تو دیگر مخاطب خاص من نباشی.می ترسم دیگر نتوانم حرفهایم را به تو بزنم.حرفهای مخفیانه ی ممنوعه ام را.می ترسم رابطه ی ما به "سلام عزیزم""چطوری گلم""خوبم مرسی" های کثیف دروغی آلوده شود.می ترسم خراب شود کاخی که تو از پنجره اش داری به من نگاه می کنی.و می ترسم تمام شود عطری که از واژه های تو می رسد.می ترسم بعد از این که هم را دیدیم برای هم یکی شویم شبیه بقیه شبیه هزار آدمی که هر روز.هر هفته هرماه و هر سال می بینیم.می ترسم دیگر نتوانیم هم را دوست داشته باشیم.هم را شبیه این چیزی که الان هست دوست داشته باشیم.

همین که من ندانم تو چه شکلی هستی قشنگ است.می توانم تو را توی ذهنم هر طور که بخواهم بکشم.یک روز که سر حالم تو خوشگلی.موهایت آراسته و مرتب است و لپ هایت گل انداخته و چشمهایت برق برقی ست.

یک روز که من عاشقم.چشمهای تو آبی ست.وقتهایی که غمگینم صورت تو هم مه آلود است.وقتهایی که ترسیده ام توی چشمهای تو هم می شود هراس را دید.

بیا مخاطب ندیده ی خیلی خیلی خاص من شو.و بمان.بیا با تو حرف نزنم اما با تمام صداهای دنیا نامت را بخوانم.
می دانی خیلی وقت است که برای کشیدن یک آه تنها مانده ام

بیا تو بنویس و من بخوانم.تو بخوان و من بنویسم.

بیا همین طور که الان هست بماند همه چیز.
می ترسم خراب شود.

لاله نودوسه

می خواهم قانون تمام قانون گذار ها را عوض کنم و به شما ای عزیزانی که بدتراز من خیلی وقتهاناامید و خسته هستید، بگویم که قرار است اتفاقات خوبی برایتان بیفتد. با یک عدد چوب که سرش یک ستاره ی جادویی است بیایم و برایتان طلسم خوشبختی بخوانم.طلسمی که قوی ترین و سیاه ترین دیوها هم نمی توانند باطلش کنندشاید الان بگویید که تو هم مثل هزاران کتاب انگیزشی و پیداکردن پنیر و تفکر مثبت جادویی و قانون مزخرف راز و هزار سخنرانی زرد احمقانه می خواهی بگویی که خوب فکر کن تا خوب اتفاق بیفتد یا اینکه کاِئنات اینقدر بی کارندکه ما با انرژی خوب  و فرکانس عشق وهزارمزخرف دیگربه آنها آلان زیبا پولدار و خوشبخت خوب می شویم نه اصلا اینطور نیست قرار هم نیست هیچ انرژی و حرکت ستاره ای و مدیتیشن و هر چرت و پرت دیگری زندگی که سالها پیش سیدارتا گَوتامایا همان بودا گفته بود سراسر رنج است تغییر دهد …

مثلا  یکی از رازهای خوشبختی اینست که انسانها را دوست داشته باشید مهر و محبت داشته باشید به همدیگر ،بدون اینکه انتظارهیچ توقع و جوابی عشق بدهید محبت کنید و مهربان باشید وهیچ وقت فراموش نکنید آن بخیه ای که دوست داشتن بر قلب انسانها می زند حتی فرشته ها هم نمی توانند بشکافند چه برسد به شیطان 


 واینکه هیچ خاطره بدی وجود ندارد هر چه هست تجربه است تجربه های خوب و تجربه های بد که شاید باید انسان در ذهنش در دفتر یادداشتش یا گوشه درنت موبایلش بنویسد تا یادش نرود برای اینکه ببخشد و فراموش کند بدی ها را و به خاطر بسپارد خوبی ها و زیبایی ها را و اینکه اشتباهاتش را به خاطر بسپارد تا دوباره تکرار نکند و بداند که زندگی کوتاهتر از ان است که به تکرار اشتباه بیارزد


من دوست دارم دنباله های آویزان شده ی لبهایتان را بگیرم و آنها را ببرم بالای بالا و نزدیک دماغتان با دو تا میخ نامرئی وصل کنم به صورتتان.تا لبخندی شبیه یک قاچ هندوانه ی گنده همیشه روی صورتتان باشد.بگذارید من به شما بگویم که همه چیز درست می شود اگر خودتان درست باشید.  

دلم می خواهد دلهای تار عنکبوت گرفته تان را گرد گیری کنم و آنهایی که توی دلهایتان مانده و گندیده و بو می دهد را بدهم به دست باد ببرد.بگذارید اتاق خاطرات قلبتان رابا پودر تمیز کننده قوی ضد کینه و دشمنی بشویم بگذارید جا باز کنم توی دلتان برای همه ی آدمهایی که دارند از جاده ی سبز و روشنی با دسته گل  می آیند.

بگذارید غبار روی چشمهایتان را فوت کنم برود.بگذارید به شما بگویم که خوردن غصه ها حرام است و باید از این به بعد فقط با شادی رفیق شویدو اگر شادی نخواست که با شما رفیق شود یقه اش را بگیرید و یکی دو تا مشت نثارش کنید که بعد حتما می آید می چسبد به شما

مطمئن باشید


 


لاله هشتاد و سه

خیابان من شرقی است عشق نمی شناسد دور است از آغوش و بوسه  خیابان من تنگ و تاریک است متعصب است خالی است و دل شکسته و غمگین از لمس نشدن و لمس نکردن روح بلورین عشق  خیابان شرقی من  غمگین است مثل روزهای اخر آذر در شهر تهران با سوز و سرما و ذرات معلق و آلودگی هوا  خیابان من نسیمی نیست که موهای یار در ان برقصندو قهقهه مستانه سر دهند خیابان من  تشنه از عشق است از باور دوست داشتن ازشوقی که  دست مرد محبوبت را بگیری و نترسی از از دنیای ظالم بی رحم بی مقدار 

خیابان شرقی  من سیاه است رنگ تمام چادرهای مشکی که می خواهند رنگ دلم سیاه باشد نخندم نرقصم و نخوانم  هیچ خنیاگری در کنارم نباشد و عشق را در آغوش یار  لمس نکنم خیابان شرقی من  بن بست است راهی به جایی ندارد  برهوت است کویر است که  صدای دریا به گوشش نخورده و  نمی داند وقتی صدای رودخانه ,بوی علف ,بوی آویشن های تازه رسته در پلور دماوند ,در هوا مو ج بزند و هرموجودی  را از پرنده تا انسان دیوانه کند یعنی چه

 خیابان شرقی من یعنی راه رفتن جدا ازهم  یعنی من پچیده ام در یک ردای سیاه دور از لمس روح تو 

خیابان من  تنها است شبیه سربازی که از روی برجک دیده بانی برای تک تیرانداران آن سوی مرز دست تکان می دهد به انتظار پاسخی و دست دوستی 

و آنور جوی  که دیگر خیابان شرقی من نیست عشق است آغوش است بوسه است زندگی است غوطه ور در ابی به زلالی یک آبی آرام بلند به سادگی یک دوستت دارم ساده به زیبایی یک حس ناب مانند بوی خاک باران خورده بوی چای و نفسهای زیبای ان بر یک استکان بلور صدای نی نافله نای و دق الباب باد بر چهار چوب رسواترین رویاها 

آنور جوی اقلیم عشق است و خیال پروانه شدن در آغوش بی انتهای یار 

و من تا ابدیتی طولانی فکر می کنم که چرا نمی شود تمام خیابان رودخانه شود مرا تو را حل کند در باور دوست داشتن در باور یار و ما را ببرد به دریایی بی انتهایی  یکی شدن که خود میدانیم که اگر عشق را زبان سخن بود دیگر هیچ خیابان شرقی بن بستی نبود تا مارا به عزای عشق و آغوش بنشاند و  شاملوی عاشق آیدا هزار بار باید بسراید   عشق راای کاش  زبان سخن بود ...عشق را ای کاش زبان سخن بود ... عشق را ای کاش زبان سخن بود 



لاله هفتاد و پنج



صدای باد،
نغمه تو را به گوشم می رساند
حس با تو بودن
صدایی از دوردست مرا می خواند
حیف وقت اندک است
و ماندن کوتاه
چاره ای دیگر باید یافت
ذهن خالیست
چاره ای نیست
باید رفت
گوش ها را به باد می سپارم
تا نغمه ای دیگر
سالهاست آن نغمه دیگر
با صدای باد همراه نیست
حال که گوش می سپارم می بینم
صدای خش خش برگها
با نغمه گنگ تو همراه شده
انگار باد هم
برای پیدا کردن تو

مژدگانی می خواهد 

# حمید ابراهیمی