وقتی هایی که در طبیعت هستی فکر می کنی که همه چیز هست که هیچ چیز تمام نمی شود؛ در خلسه ای ابدی معلق مانده ای مدت های زیادی .. روزهایی که شب نمی شوند، شب هایی که صبح؛ و ساعتهای که دقیقه به دقیقه اش کش می آید و زمان کرانمندظالمی که در رودخانه و کوه و درخت به زمان بی کرانه تبدیل می شود .. و وادارت می کند در خودت دقیق شوی؛ همه چیز را با دقت زیر و رو کنی و دنبال خودت بگردی.. شادی ها را و غم ها را، تک تک حرف ها و لبخند ها را، تلخی های جا مانده زیر پوست و روح روزهای معمولت را؛ همان روزهایی که وادارت کرده اند به گذشته فکر کنی و غمگین شوی. به آینده فکر کنی و غمگین شوی، همان روزهایی که رفته اند. من امّا به جاهای خالی ِ کنارم می نگرم .. باید درد هایم و شادی ها یم را در گلدانی بکارم , به روزنه ی کوچکی فکر کنم که از آن نور خواهد تابید .. باید بقیه ی زندگیم را بروم جایی که هیچ خاطره ای از آن نداشته باشم، باید بروم جایی دور، جایی که بقیه ی عمرم را آنجا زندگی کنم .. یک جای گرم اما بی هیچ خاطره ای ..ولی سبک و رها عین پر و سبز مثل زیباترین بهارها.......