لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله نود وشش

وقتی هایی که در طبیعت هستی فکر می کنی که همه چیز هست که هیچ چیز تمام نمی شود؛ در خلسه ای ابدی معلق مانده ای مدت های زیادی .. روزهایی که شب نمی شوند، شب هایی که صبح؛ و ساعتهای که دقیقه به دقیقه اش کش می آید و زمان کرانمندظالمی که در رودخانه و کوه و درخت به زمان بی کرانه تبدیل می شود  .. و وادارت می کند در خودت دقیق شوی؛ همه چیز را با دقت زیر و رو کنی و دنبال خودت بگردی.. شادی ها را و غم ها را، تک تک حرف ها و لبخند ها را، تلخی های جا مانده زیر پوست و روح روزهای معمولت  را؛ همان روزهایی که وادارت کرده اند به گذشته فکر کنی و غمگین شوی. به آینده فکر کنی و غمگین شوی، همان روزهایی که رفته اند. من امّا به جاهای خالی ِ کنارم می نگرم .. باید درد هایم و شادی ها یم را در گلدانی بکارم , به روزنه ی کوچکی فکر کنم که از آن  نور خواهد تابید .. باید بقیه ی زندگیم را بروم جایی که هیچ خاطره ای از آن نداشته باشم، باید بروم جایی دور، جایی که بقیه ی عمرم را آنجا زندگی کنم .. یک جای گرم اما بی هیچ خاطره ای ..ولی سبک و رها عین پر و سبز مثل زیباترین بهارها.......


لاله هشتاد و هشت

امروزبازدید کسانی بودکه  ازین دیر فنارفته اند و  باهفت  هزارسالگان سربه سرند در زیر درختهای زیبایی نارنج در میان تمام گلدانهای شمعدانی سنبل و یاس  

آسمان آبی تر از همیشه تا افق تا مرز دریا کشیده بود و نسیم  بهاری  می وزید گویی که می خواست همه را زنده و مرده به جشن بهار دعوت کند و نوازش مخملی باد همه را نوازش می کرد زنده و مرده .

لطافت مخملی باد  را بر گونه ها و موهایم حس می کردم گویی که می خواست بگوید که روانیست که مرگ غایب آدم باشد و خاک حافظه این همه خاطره 

ما به پایانی عاشقانه تر نیازمندیم 

در نوازش باد و تلالو خورشید طلایی من بودم و مادربزرگ و عمو و عمه هاو فامیلهای رفته پیر و جوان  همشهری ها و دوستان که با اینکه نمیشود آنها را ببینی ولی حضورشان را حس می کردی در ختان نارنج با برگها تازه درامده سبز تازه و  در درخت قدیمی  بزرگ و سربرافراشته گورستان و در تمام علفهای سبزی  خودرو  که همه جا را پوشانده بودند. همه آنها بودند و در کنار همه داش میرزا هم بود با لبخندش با گل رز  سرخ  رنگ زیبایش 

در محله کودکی من همون موقع مدرسه داش میرزا  زندگی می کردپیرمردی  که چشمهایش به رنگ ابی آسمان بود  با پوست روشن و موهای قهوه ای روشن و چشمهای کاملا آبی , من را به یاد قدیمی ترین اقوام آریایی(سکاها) می انداخت  او همیشه بر سر در خانه زیبایش در میان گلهای یاس خودرو که تمام سر در خانه را در بر می گرفت  می نشست با یک گل رز سرخ رنگ زیبا   و با همه اهل محل  صحبت می کرد و لبخند می زد همیشه حس خوبی داشتم وقتی به او سلا م ی کردم و او با خوشرویی جوابم را می دادو لبخندی که هیچوقت از صورتش محو نمی شد 

 آن موقع ها موبایل نبود و برای عکاسی حتما دوربین لازم بود که معمولا کمتر کسی همراهش بود که بتواند از داش میرزا و لبخند زیبا و چشمهای دریایش عکس بگیرد ولی تصویر او و گل سرخ قرمز رنگش همیشه در ذهن خیلیها ماند امروز که به مزارش رفته بودم عکسش بود با گل سرخ زیبایش و لبخندی که حتی مرگ هم توانایی از بین بردنش را نداشت گویی که می خواست دوباره برایم از سهراب سپهری بخواند : 

کارما نیست شناسایی راز گل سرخ 

کارماشاید اینست 

که در افسون گل سرخ شناور باشیم 


لاله شصت و پنج

خبر خیلی ساده در زیرنویس شبکه ایران اینتر نشنال دیده شد دکتر مظفر ربیعی متخصص بیهوشی و رییس پیشین دانشگاه علوم پزشکی بابل در اثر کرونا فوت کرد مثل 1200 یا بیشتر مبتلا مورد کرونا ...ولی براین من یک خبر ساده نیست یک تلخی و غم  عجیبی است شاید بگویید که چون کسی را که می شناسی فوت کرده کرونا مهم شده ولی ربطی به کرونا ندارد به تکه های از زندگی ربط دارند که میشود نوستالژیا میشود خاطرات جادویی میشود کودکی 

من برعکس دوران بزرگسالی در  بچگی  کودک سالمی نبودم هوای مرطوب شمال و بارانی  که بیشتر وقتها باعث میشد ما خیس به مدرسه برسیم باعث سرماخوردگی برونشیت گلو درد چرکی مشکلات عجیب غریب گوارشی که باعث میشد من بطور همیشگی  به دکتر بروم و در شهر کوچک ما سه تا چهار دکتر عمومی برای طبابت  بیشتر نبودند  که خوب من بیشترین مراجعه را به دکتر ربیعی داشتم علاوه براین دوستی قدیمی پدرو عمو با آقا بزرگ برادر دکتر و خود دکتر و و همکار بودن و دوست بودن مادر و زنمو با همسر و زن آقابزرگ ((محترم جون)) و خواهرهای دکتر باعث میشد که این رابطه نزدیکتر و صمیمیتر باشد مهمانی ها و افطارها و شب نشینی ها و شیطنتهای ما و کنار هم بودنها ...و بچه های که تفاوت سنی زیادی نداشتند واوج شیطنتها  قصه گوش کردن و اذیت کردن پدر و مادر و معلمها بود 

و غذاهای شمالی کتلت بابلی سوسه کباب  مرغ ترش و هزاران بو و طعم و مزه با بارانهای پاییز و زمستانهای سرد و مهمانهایی که به خاطر جنگ برق قطع میشود و مادور چراقهای نفتی و گازی جمع میشیدم و فکر میکردیم قسمت بعدی سریال سالهای دور از خانه چه میشود و اوشین چه بلایی سرش می آید و یا پسر شجاع ویا رامکال  و

و دکتر همیشه آرام و متین بود و ساکت و به سرو صدای همه ما میخندید او همیشه کمک حال ما بود حتی اگر شبی نصفه شبی کسی بیمار میشد همشهریها و هم محلیها میتوانستند به او زنگ بزنند و او شبانه به بالین مریض به خانه اش می رفت همانطور که بارها برای خانواده ما اینکار را کرده بود و حس امنیتی  که ما تا همیشه مدیونش هستیم 

تکه های شاد و زیبایی بیخیالی و کودکی همان زمانها که فکر میکنی دنیا همیشه ارام و بی دردسر است و تواگر درس بخوانی شاگرد اول باشی و دکتر بشوی اینده طلایی داری که همه جوره  همه چیز عالی و خیره کننده است ولی بعدها می بینی که  دنیا و سیاستهایش خیلی خیلی بیرحم تر از اینست که دست از سر تو بردارد و نگذارد که در امنیت و آسایش زندگی کنی ...

سال گذشته عید در کنار رودخانه بابلسر یک صبح زود دکتر را دیدم با شور و نشاط یک جوان در حال دویدن و ورزش کردن بود پنجم فروردین در یک صبح بهاری در یک هوای باران زاده  سالم و آرام و مطمین می دوید  ...وشاید  نه من نه او انروز فکرش را نمی کردیم  که اول فروردین امسال نباشدو صبح زود بهار ورزش نکند و به جایش دوم فروردین اول صبح   مادر و پدرم با گریه های بلند به آقا بزرگ و محترم جون زنگ بزنند و با گریه تسلیت بگویند از دور ...نه ترحیمی نه ختمی نه بغلی نه آغوشی  ونه تشیع و وداع آخری 

قرار بوده که ما هیچ چیز نداشته باشیم حداقل امنیت داشته باشیم چرا نداریم ؟ می دانم که بعضی از مردم ما مردمانی متعهد نیستد در خانه نمی مانند و سفر میروند اینحرفها و لی بقیه ماجرا ها چی همیشه همه جا مردم مقصرند مردمی که میدانیم خیلی از آنها بین درست و غلط سالهاست  گیر کرده اند  ...کسی حق سوال پرسیدن دارد آیا ؟؟؟ و اینکه یک سوال دیگر به سوالهای ذهن درگیر من اضافه شد و می دانم این سوالهای بی پاسخ ذهن و روح مرا مثل خوره مثل جذام می خورد 

مرگ حق است به قول# سیمون دوبوار همه می میرند ولی چرا دکتر ربیعی به مرگ طبیعی نرفت با یک ترحیم و تشیع در خور احترام و شخصیتش ؟؟

چرا دکتر # فریبرز رییس دانا با کرونا رفت؟

چرا پروازهای ماهان کنسل نشد؟

چرا قم قرنطینه نشد؟

چرا قبل انتخابات و راهپیمایی 22 بهمن  اطلاع رسانی نشد؟

چرا ماسک و مایع ضد عفونی کننده نیست ؟

چرا به هواپیمایی اکراینی شلیک شد آن هم دوبار؟؟؟

چرا جعبه سیاه تحویل داده نشد؟

چرا دکتر #کاووس سید امامی جانباز جنگ  و فعال محیط زیست در اوین کشته شد؟

چرا #نیلوفر بیانی در زندان است و اوکه فقط یک فعال محیط زیست است؟ و نسرین و نرگس و آتنا به چه جرمی؟

چرا 1500 نفر در آبان کشته شدند به چه گناهی ؟

چرا هزاران نفر دیگر در زندانند به چه جرمی؟

چرا ستار بهشتی کشته شد  او که فقط یک وبلاگ نویس ساده بود؟چرا پویا بختیاری  تیر خورد  او که عاشق سفر و آهنگهای الویس پریستلی بود؟چرا محسن محمد پور کارگرو دانش آموز کشته شد  مظلوم با آن نگاه معصومانه ؟

و هزاران چرا که نه کسی پاسخ می دهد و نه مسوولیتش را می پذیرد و نه جوابگو است و اینجاست  فکر می کنم باید همه ما دادخواهی کنیم و عدالت خواهی را ...وباید چگوارای درونمان را بیدار کنیم 

لاله شصت و چهار

شهر من از من دور شده خیلی خیلی دور... دیگر صد یا دویست کیلومتر نیست خیلی بیشتر از این حرفهاست  من که همیشه انتظار روزهای آخر اسفند را میکشیدم که به جاده بزنم و فرقی نمی کند کدام جاده فقط  بایدتابلوی(( به حوزه استحفاظی  استان مازنداران خوش آمدید)) را ببینم و صدای موزیک را زیاد کنم و جیغ بکشم  و در دل کو ههای رفیع البرز در پیچا پیچ هزار چم چالوس  یا گردنه پلور و در دل هوای همیشه مه گدوک  در دل کوه ها و جنگل ها ناپدید شوم و کوه و دشت را نفس بکشم و مست از بوی بهار و سبزه و درخت  آهنگهای شاد را زمزمه کنم و بخوانم و یا  در نزدیکی های مرزن آباد یا آمل یا سواد کوه شکوفه های سفید هلی ((آلوچه)) را ببینم و برقصم و امسال هیچ کدام اینها نیست و نمی شود  ...نمی توانم جشن چهار شنبه سوری در شهرم باشم در حیاط زیبایی خانه دایی از آتش بپرم  و آش های خوشمزه زری جون و جوجه کبابهای خوشمزه  دایی   باشندو  از ما  پذیرایی کنند   و بعد از این مهمانی  به مهمانی بعدی در  علی آباد نور بروم و برقصم ...نمی توانم روز 29 اسفند در کوچه ها وخیابانها ی شهرم پرسه بزنم و در بوی سنبل های بازار روز # بابلسر غرق  شوم نمی توانم  فستیوال نوروز خوانی شمال را ببینم که از خیابان اصلی شهر میگذرند و برای بهار  نوروزی خوانی میکنند و شمالی میخوانندو رقص های عروسکی اجرا میکنند  اصلا امسال فستیوالی هم  نیست  که کسی ببیند 

  نمی توانم کنار دریا تا امتداد افق راه بروم  و روی ماسه ها بدوم و غروب را نظاره گر باشم نمی توانم برگهای  سیرتازه  را بچینم و با ان  نازنین مادرم  خوش مزه ترین کوکو سبزی بااشپل ماهی را  درست کند و من با سبزی پلو آنقدر بخورم که پس بیفتم  نمی توانم نیمه شبها روی پلهای زیبای شهرم  به بابلرود خیره شوم و عطر هوا را ببلعم نمی توانم  به خانه عموی بزرگم با آن حیاط قدیمی و پر از گلدان  پراز خاطرههای بچگی و عروسی ها و مهمانی ها  بروم و شادی کنم  و یا خانه عموی کوچکم با آن درختان پرتقال و درخت دارابی و سبزی و طراوات و حیاط جادویی که همیشه پاتوق سیزده بدر های ماست  بروم و دستهای گرم زنمو فروغ را بگیرم و بااو قرار بگذاریم که فردا نیم ساعت بدویم و تمام مدت پیاده روی و دویدن  در مورد کتاب و شعر داستان و فیلم ها حرف بزنیم حتی نمی توانم به گورستان قدیمی شهرم بروم شاید باورش سخت باشد ولی حتی قبرستان شهرم هم شبیه به قبرستان نیست یک باغ بزرگ نارنج است و در آن پدر بزرگها مادر بزرگها  خانواد ها و دوستان  وهم محلی ها در زیر نارنجها  خفته اند و دور تادور هر مزار پر است از سبزه و گلهای وحشی  ...  پر از احساس آرامشی عجیب می شوی وقتی میبینی  وقتی به منزل آخربرسی  در این باغ کنار همه تنها نیستی همه هستند عموی بزرگت پدربزرگ  و مادر بزرگت و عمه هایت و هم محلی  ها  و دوستان قدیمی پدر یا مادر  نمی توانم به آنجاهم  بروم و با بزرگان فامیل درد دل کنم  و به دو دست دبیرستانی ام (ساقی و ندا)که تا ابددر آنجا خفته اند سر بزنم 

روزگاربازی عجیبی دارد و قتی بازی را با تو شروع می کند و چیزهای کوچیکی که اینقدر خوشحالت می کنند را ازدستت میگیرد  تازه قدرشان را میدانی تازه دلت برایشان پر می کشد و با خودت میگویی نه اینبار برای همیشه زندگی میکنم خوشحال خواهم بود می خوانم می رقصم می بوسم در آغوش می کشم فقط بگزار این بلای آسمانی برود دیگر برای هیچ چیزی غصه نمی خورم مهم نیست دروغها و بی انصافیها و نا مردمیها و بی معرفتیها ... چون نمی خوام لحظات جادویی زندگی رااز دست بدهم نمی خواهم اگر بلای دیگری آمد ویروسی دیگر تبی دیگر دردی دیگر لحظه ای را برای زندگی کردن از دست بدهم  ودر آخر استادر نادر ابراهیمی  عزیز است که می گوید

از دل دریا صدای پاروی کهنه و شکاف خورده ای را می شنوم. می شنوم که قایق ران، شمال را می خواند. می بینم که تو را چون ماهی هفت رنگ از درون دریا بیرون کشیده است. صوت قایق ران، صوت باد شمال است؛ باد تیز تک قایق شکن شمال. هیچ کس در دریا نیست. 

کسی خواهد آمد 

 به این بیندیش ! 

هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر .

 کسی مانده است که خواهد آمد ، باور کن ! کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد ... بنشین به انتظار !

# بار دیگر شهری که دوستش می داشتم 


لاله پنجاه و چهار

یک سفری  هست مثل فیلم های سینمایی که این روزها چشم‌هایم را می‌بندم ودرآن زندگی می کنم . پشت فرمان پیکان قدیمی قرمز رنگ پدر  هستم و در امتداد کمربندی فریدون کنار-بابلسر می‌رانم. یک سمت شالیزار است و بوی شالی و یک سمت آن‌ دورها دریاست که در تیررس من نیست. هنوز این همه مرکز خرید و فوت‌کورت و ساختمان‌ و ویلای بلند بدقواره و شلوغ در کنار جاده ساخته نشده و تصویر توی چشم‌ها را مخدوش نکرده است. هنوز بخش زیادی از جاده بکر و مرطوب مانده. ترانه‌ای از کاست در حال پخش است، احتمالن ترانه‌ای عاشقانه با صدای دلکش است. جاده‌ از نم باران صبح‌گاهی خیس است و صدای خیسی‌اش را می‌شنوم وقتی ماشین‌ها یکی یکی از کنارم رد می‌شوند. عجله‌ای ندارم و از لاین‌ کم‌سرعت می‌رانم. شیشه‌ی سمت خودم را تا آخر پایین کشیده‌ام و دست‌ام را تکیه‌گاه کرده‌ام لبه‌ی در. باد خنک پاییز می‌خورد به صورت‌ام و اکسیژن خالص ۹۹.۹۹ درصد را می‌دهم توی ریه‌هام. باد شال قرمزم روی سرم را سرانده روی گردن‌ام و گوش‌هام سرد است از باد. گوش‌واره‌ام تاب می‌خورد و تاب‌خوردن‌اش گویا با صدای موسیقی هماهنگ است. با دلکش زیر لب زمزمه می‌کنم ...

چو غنچه‌ی سپیده دم

شکفته شد لبم ز هم
که شنیدم یارم بازآمد
ز سفر غمخوارم بازآمد

دارم نزدیک می‌شوم به ورودی بابلسر و توی شهر کوچک وتمیز باران خورده با بوی نم دریا ، از روی پل ماشین رو ساخته دست پهلویها با همه زیباییش می‌گذرم و سرعت را کم‌تر می‌کنم و می پیچم به سمت بلوار بابلسر با درختان زیبای نارنجش  از کنار دانشگاه زیبای شهر که ان هم با همه زیباییش ساخته دست پهلوییهاست رد میشوم ارام به انسوی بلوار نگاه می کنم به درختان بزرگ چناری که یکی از مدرن ترین و پیشرو ترین زنان ایران کاشته شهردار قدیمی بابلسر دبیر اعظم حسنی ... نفس می کشم می خواهم شهر را درسته ببلعم از دلتنگی ...همان شهر قدیمی با خانه های با سقف سفالی با یاسهایی که سر در خانه ها بود نه شهر بدقواره امروز با برجهای پانزده بیست طبقه بی هویت ... شهرها دوچرخه های عموها و پدر و دوستانشان... نه شهر ماشین های شیک مدل بالای باسرعت که نمی دانم برای چی اینقدر عجله دارند ...به محله قدیمی نزدیک شوم خانه های قدیمی و حیاطهای پرگل  زیبا هنوز هستند وارد کوچه پدری میشوم و خانه قدیمی مان با  بوی خوش یاس ها  با نهار شمالی مادربزرگ با نازخاتون بابرنج کته و ماهی کفال تازه سرخ شده ... می بینم و حس می کنم  این سفر خیالی و تصویرهایش عجیب این روزها در این الودگی کشنده تهران در این روزهای خبرهایی  مرگ و اندوه و غم  برایم ارامش بخش است