حوا نیز می توانست نبیند....
اما دید
می توانست هیچ نپرسد....
اما پرسید
می توانست عبور... کند از درخت سیب
اما من دختر خلف اویم
اوارگی بهای سیب چیده نبود
اوارگی کیفر جسارت
حوا بود
ادامه...
میان اینهمه زیبا روی با چاقوهای تیز و سیبهای خونآلود چرا منتظر باشم مرا عاشق شوی؟ که من زلیخای پیر این شهرم آوارهی کوچهای که باری عبورش کردی آیدین پورضیایی