لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله شصت و چهار

شهر من از من دور شده خیلی خیلی دور... دیگر صد یا دویست کیلومتر نیست خیلی بیشتر از این حرفهاست  من که همیشه انتظار روزهای آخر اسفند را میکشیدم که به جاده بزنم و فرقی نمی کند کدام جاده فقط  بایدتابلوی(( به حوزه استحفاظی  استان مازنداران خوش آمدید)) را ببینم و صدای موزیک را زیاد کنم و جیغ بکشم  و در دل کو ههای رفیع البرز در پیچا پیچ هزار چم چالوس  یا گردنه پلور و در دل هوای همیشه مه گدوک  در دل کوه ها و جنگل ها ناپدید شوم و کوه و دشت را نفس بکشم و مست از بوی بهار و سبزه و درخت  آهنگهای شاد را زمزمه کنم و بخوانم و یا  در نزدیکی های مرزن آباد یا آمل یا سواد کوه شکوفه های سفید هلی ((آلوچه)) را ببینم و برقصم و امسال هیچ کدام اینها نیست و نمی شود  ...نمی توانم جشن چهار شنبه سوری در شهرم باشم در حیاط زیبایی خانه دایی از آتش بپرم  و آش های خوشمزه زری جون و جوجه کبابهای خوشمزه  دایی   باشندو  از ما  پذیرایی کنند   و بعد از این مهمانی  به مهمانی بعدی در  علی آباد نور بروم و برقصم ...نمی توانم روز 29 اسفند در کوچه ها وخیابانها ی شهرم پرسه بزنم و در بوی سنبل های بازار روز # بابلسر غرق  شوم نمی توانم  فستیوال نوروز خوانی شمال را ببینم که از خیابان اصلی شهر میگذرند و برای بهار  نوروزی خوانی میکنند و شمالی میخوانندو رقص های عروسکی اجرا میکنند  اصلا امسال فستیوالی هم  نیست  که کسی ببیند 

  نمی توانم کنار دریا تا امتداد افق راه بروم  و روی ماسه ها بدوم و غروب را نظاره گر باشم نمی توانم برگهای  سیرتازه  را بچینم و با ان  نازنین مادرم  خوش مزه ترین کوکو سبزی بااشپل ماهی را  درست کند و من با سبزی پلو آنقدر بخورم که پس بیفتم  نمی توانم نیمه شبها روی پلهای زیبای شهرم  به بابلرود خیره شوم و عطر هوا را ببلعم نمی توانم  به خانه عموی بزرگم با آن حیاط قدیمی و پر از گلدان  پراز خاطرههای بچگی و عروسی ها و مهمانی ها  بروم و شادی کنم  و یا خانه عموی کوچکم با آن درختان پرتقال و درخت دارابی و سبزی و طراوات و حیاط جادویی که همیشه پاتوق سیزده بدر های ماست  بروم و دستهای گرم زنمو فروغ را بگیرم و بااو قرار بگذاریم که فردا نیم ساعت بدویم و تمام مدت پیاده روی و دویدن  در مورد کتاب و شعر داستان و فیلم ها حرف بزنیم حتی نمی توانم به گورستان قدیمی شهرم بروم شاید باورش سخت باشد ولی حتی قبرستان شهرم هم شبیه به قبرستان نیست یک باغ بزرگ نارنج است و در آن پدر بزرگها مادر بزرگها  خانواد ها و دوستان  وهم محلی ها در زیر نارنجها  خفته اند و دور تادور هر مزار پر است از سبزه و گلهای وحشی  ...  پر از احساس آرامشی عجیب می شوی وقتی میبینی  وقتی به منزل آخربرسی  در این باغ کنار همه تنها نیستی همه هستند عموی بزرگت پدربزرگ  و مادر بزرگت و عمه هایت و هم محلی  ها  و دوستان قدیمی پدر یا مادر  نمی توانم به آنجاهم  بروم و با بزرگان فامیل درد دل کنم  و به دو دست دبیرستانی ام (ساقی و ندا)که تا ابددر آنجا خفته اند سر بزنم 

روزگاربازی عجیبی دارد و قتی بازی را با تو شروع می کند و چیزهای کوچیکی که اینقدر خوشحالت می کنند را ازدستت میگیرد  تازه قدرشان را میدانی تازه دلت برایشان پر می کشد و با خودت میگویی نه اینبار برای همیشه زندگی میکنم خوشحال خواهم بود می خوانم می رقصم می بوسم در آغوش می کشم فقط بگزار این بلای آسمانی برود دیگر برای هیچ چیزی غصه نمی خورم مهم نیست دروغها و بی انصافیها و نا مردمیها و بی معرفتیها ... چون نمی خوام لحظات جادویی زندگی رااز دست بدهم نمی خواهم اگر بلای دیگری آمد ویروسی دیگر تبی دیگر دردی دیگر لحظه ای را برای زندگی کردن از دست بدهم  ودر آخر استادر نادر ابراهیمی  عزیز است که می گوید

از دل دریا صدای پاروی کهنه و شکاف خورده ای را می شنوم. می شنوم که قایق ران، شمال را می خواند. می بینم که تو را چون ماهی هفت رنگ از درون دریا بیرون کشیده است. صوت قایق ران، صوت باد شمال است؛ باد تیز تک قایق شکن شمال. هیچ کس در دریا نیست. 

کسی خواهد آمد 

 به این بیندیش ! 

هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر .

 کسی مانده است که خواهد آمد ، باور کن ! کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد ... بنشین به انتظار !

# بار دیگر شهری که دوستش می داشتم 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد