لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله شصت وشش

از وقتی کرونا شایع شده بود بیشتر وقتها در خانه بود مدارس که تعطیل بود ند و او کاری نداشت جز در خانه نشستن البته دو سال بود که خودش را بازنشسته کرده  بود ولی هفته ای سه روز در یک مدرسه غیر انتفاعی کار میکرد و تدریس ریاضی  کمک آموزشی انجام می داد  ...این روزها این کلاسها هم تعطیل شده بودند و او در آپارتمان  کوچک شصت و پنج متری اش تنها بود البته غروبها به پارک کوچکی که پشت خانه و در کنار بزرگراه بود می رفت و یک ساعتی پیاده روی می کرد وامروز هم همین کار را انجام می داد هوا خوب بود و درخت ابتدای پارک پر از شکوفه بود که بهار را مژده می داد پارک تقریبا یک مربع بزرگ بود که او از سمت شمال شرقی  همیشه پیاده روی را شروع میکرد  دستکش  لاتکس را که با بدبختی  تهیه کرده بود دستش بود و ماسک معمولی هم به صورت زده بود معمولا موزیکهایی را که دوست داشت گوش میکرد  ولی امروز در مد موزیک گوش کردن نبود  فکرش درگیر خبرهای ویروس بود و اینکه چقدر مرگ  همه جا هست در تلویزیون روزنامه  و اینستا و هر جایی که روابط اجتماعی  انسانها را می شود دید و گاهی مرگ چنان  همه گیرو نزدیک است که بیشتر از اینکه ترس آور باشد بطور عجیبی مسخره به نظر میاید . به اطراف نگاه میکرد در روی چمنها سه پسر و دو دختر نو جوان نشسته بودند و حرف میزدند و سیگار میکشیدند هر دو دختر به دو پسرجوانتر گروه چسبیده بودند و پسرها نوازششان می کرد ند ولی پسر جوانتر تنها بود و ارام سیگار دود می کرد با یک کاپشن طوسی رنگ و شلوار جین از آن دوتایی دیگر خوش تیپ تر بود چیزی در پسر بود که نگاه مینا را جذب خودش میکرد و مینا در همان دقیقه اول فهمید پسر کمابیش شبیه بهمن بود تنها و اولین و آخرین عشق مینا ...آن سالهای جوانی و سربه هوایی دبیرستان که مینا با آن مقنعه گل و گشاد و مانتوهای بلند کلاسور به دست به دبیرستان می رفت و بسیار دختر محجوبی بود و یک زیبایی ملیحانه داشت انوقتها  پسر های خوش تیپ محله سر کوچه دبیرستانشان می ایستادند شماره می دادند یا می گرفتند و یا با دخترها حرف میزدند و شیطنتهای جوانی می کردند  بهمن از همه آنها خوش لباس تر و خوش تیپ تر بود ولی دختری را تحویل نمی گرفت فقط با جوانها می امد و حرف میزد دران شهر کوچک شمالی این بزرگترین تفریح جوانان هفده هیجده ساله ای بود که هنوز نه به دانشگاه رفته بودند نه به خدمت سربازی ... یک روز بارانی و سرد که مینا از دبیرستان به خانه می رفت دوتا از پسرها با موتور شروع به همراهی اوکردند و آنکه راننده بود شروع کرد به سر به سر کردن مینا  ومینا سرش پایین بود و سرعت قدمهایش را زیاد کرد ولی جوان پررو دست بردار نبود و دوستی که در ترک موتور بود میگفت :ول کن برو چیکارش داری این دختر از اوناش نیست ولی راننده گوش نمیداد ناگهان ویراژ داد و مینا برای فرار از انها  دوید وپایش به جایی گیر کرد و زمین خورد و کلاسورش پخش زمین شد پسر ترک موتور پایین پرید و کلاسور را به مینا داد 

و چشمهای عسلی اش را به مینا دوخت و گفت ببخشید دوست من یه خر نفهمه و مینا نفهمید کی شد و چطور شد که در دام چشمهای عسلی بهمن افتاد 

آز آن روز ارتباط مینا و بهمن شروع شد و در سال بعد که مینا تربیت معلم قبول شد ادامه پیدا کرد با تمام تشویق های مینا بهمن فقط دیپلم گرفت رفت سربازی و برگشت و درس نخواند شاگرد مغازه دوستش شد یک بوتیک مردانه ...مینا معلم شد و با تمام خواستگارهای خوبی که داشت و پدر سختگیرش که مالک زمینهای شالیزاری زیادی بود فقط بهمن را خواست و پدر با اکراه به ازدواج آندو رضایت داد و آن دو زندگی را شروع کردنددر یک خانه کوچک که پدر مینا و یه مقداری مادر بهمن پول دادند و آنجا را برایشان رهن کردند بهمن مرد بدی نبود خیلی رفیق باز یا بی قید نبود سر مغازه می رفت و بر میگشت تنها عیبش عشق عجیب او به موتور سواری بود و ویراژدادن در جاده ها بارها سر این قضیه حرفشان شده بود ولی کو گوش شنوا ...تا سال سوم ازدواجش در یک غروب جمعه بهمن که برای موتور سواری رفته بود دیگر به خانه برنگشت با موتور مستقیم به یک نیسان آبی رنگ خورد و پرت شد کنار جاده ودر جا مرد و مینای باردار را برای همیشه تنها گذاشت 

مینا دو دور دور پارک زده بود یکم گرمش بود و عرق کرده بود خسته شده بود نه جسمی بلکه روحی  از یاداوری خاطره ها ...تلفنش زنگ خورد رعنا  دخترش بود با واتس اپ از 

خارج از ایران زنگ می زد و نگران حال مادر و توصیه ها که خرید نرود از اسنتپ مارکت خرید کند ماسک بزند از این حرفها ...از روبرو یک زن وشوهر با یک پسر پنج یا شش ساله در حال پیاده روی بودند پسرک در حال دویدن و شیطونی و مادر که دنبال او می دوید مینا یاد بچه گی های رعنا  افتاد بعد از مرگ بهمن وسایلش را جمع کرد و رفت  طبقه بالای منزل پدرش  تا دو سه سالگی دخترش انجا بود و بعد با همه اتمام حجت کرد که قصد ازدواج مجدد را ندارد حوصله  مردهای زن طلاق داده یا زن مرده با یک یا دو بچه را نداشت میخواست با دخترش باشد و با چشمهای عسلی دخترش که شبیه پدرش بودبعدا  با پدرش کلی کلنجار رفت که اجازه دهد به تهران بیاید و زندگی کند پدر هم یک آپارتمان کوچک برایش خرید و با کمک پدر و کمی پس انداز تهران ماندگار شد و برای دخترش مادری و پدری کرد وقتی  رعنا دانشگاه قبول شد خیالش راحت شد و بعد در سال سوم دانشگاه با یکی از همکلاسیهایش ازدواج کرد و بعد هم هردو با هم پذیرش تحصیلی گرفتند و رفتند کانادا و آنجا بعد از درس شروع به کار و زندگی کردند و با تمام اصرای که داشتند مینا  جز برای مسافرت و دیدن رعنا حاضر نشد به کانادا برود وآنجا زندگی کند  و مینای تنها تنها تر شد  تنهای تنها ....

مینا به قسمت شمالی پارک رسید و فکر میکرد چرا تنها مانده بود چرا زمانی که وقتش بود مردی را انتخاب نکرده بود و الان حداقل همدم و هم خانه ای داشت ... به یاد آقای پویا افتاد آقای پویا دبیر ادبیات بود  مردی کتابخوان فهیم و وارسته در مدرسه ای که بیست  سال قبل مینا در آن کار میکرد  از همکاران مدرسه شنیده بود که همسر و دخترش برای بیماری مادر  زنش به آمریکا رفته اند و انجا ماندنی شدند و گویا با تمام اصرارهای آقای پویا قصد بازگشت هم ندارند 

یکروز اخر وقت مدرسه مینا  درب مدرسه منتظر اتوبوس بود که آقای پویا را دید و بعد از تعارفات معمول  باآقای پویا به دو کتابی که دست آقای پویا بود زل زد و آقای پویا که متوجه نگاه مینا شده بود با اشتیاق راجع به کتابها شروع به صحبت کرد و بعد یکی از کتابها را به مینا داد که بخواند و مینا با خجالت قبول کرد مینا هفته بعد کتاب را خوانده شده را  پس اورد و دوباره آقای پویا کتاب دیگری برایش آورد و این رد و بدل کردن کتابها تا دو سه ماه ادامه داشت تا اینکه یک روز معلم ورزش با لحن خودمانی به   مینا گفت که آقای پویا از او خوشش می آید و مینا گفته بود که اومتاهل است و  همسرش مسافرت است وآنها فقط همکارند  ولی خانم معلم ورزش گفته که همسرش بر نمی گردد و اقای پویا هم قصد آمریکا رفتن ندارد برای همین همسرش قصد جدایی دارد و حتی درخواست طلاق را هم داده  پس موقعیت خوبی برای مینا است چون آقای  پویا مردی باوقار محترم اهل کتاب و از آنهایی است که سرشان تو کار خودش است ودر مجموع شوهر نمونه ای است 

میناچندشش شد از اینکه زنی در جستجوی شوهر و خراب کننده زندگی دیگری دیده شده  و این حس به تمام ذهن و فکرش مسلط شد از فردای ان روز  بسیار رسمی و مودب با آقای پویا صحبت میکرد و کتابهایی که از آقای پویا امانت گرفته بود پس اورد و سعی می کرد در کل روز ازروبرو شدن و صحبت کردن با آقای پویا دوری کند تا چند هفته همین روال بود تا اینکه یکروز آقای پویا در آخر وقت  در حیاط مدرسه نام اورا صدا کرده و از او پرسیده بود که مشکلی پیش آمده که مینا از او دوری میکند مینا به روی خودش نیاورد و گفت که اصلا چنین چیزی نبوده و  بعد سریع خداحافظی کرد و رفت ده روز بعد آقای پویا را دوباره درب مدرسه دید و اینبار آقای پویا از خواست که به یک کافی شاپ بروند و یک قهوه بنوشند و با هم صحبت کنند مینا نبود وقت و تنها بودن دخترش را بهانه کرد و طفره رفت ولی با تمام اینها آقای پویا با اصرار خواست که فردا عصر به کافی شاپ  بروند و مینا با اصرارهای او قبول کرد در کافی شاپ راجع به ادبیات و کتاب و فیلم آخر کیمیایی صحبت کردند و بعد دوباره این قرارها تکرار شد و فقط موضوع صحبت کتاب بود فیلم و نمایشنامه و داستان...فقط در قرار آخر آقای پویا از عشق عجیبش یه ایران و زندگی در ایران گفت و اینکه خارج از وطنش احساس خفگی  می کند و مهم نیست گذشته اش چه بوده او هرگز وطنش را ترک نمی کند حتی اگر خانواده اش حاضر نشوند که به ایران برگردند وهمین 

از آن روز مینا حس خوبی داشت که آقای پویا هست حداقل حالا بعنوان یک دوست و اینکه در دنیای کوپک او غیر از رعنا نفر سومی هم وجود دارد و غیر از مشکلات و مسایل خودش و رعنا چیز دیگری هم بود که به ان فکر کند و گاهی با کسی دردودل کند و قهوه بنوشد بعد از اتمام سال تحصیلی قرار شد آقای پویا به آمریکابرود هم پسرش را ببیند و هم کارهای جدایی با همسرش را تمام کند و برگردد سفری یکماه که بعد از برگشت قرار شد به مینا زنگ بزند و باهم به کافی شاپ بروندو ....تا مهر از آقای پویا خبری نشد و مینا هم هیچ تماسی نگرفت هفته دوم مدرسه خانوم معلم ورزش در حالیکه چای مینوشید به مینا نزدیک شد و به او گفت که آقای پویا به ایران برنگشته و به خاطر یکسری مشکلات رفتاری و درسی پسرش مجبور شده مدتی در آمریکا بماند و دوباره یک خانواده باشند و از مینا پرسید که او خبر جدیدی دارد یا نه و مینا با خونسردی کامل و بی تفاوتی محض اظهار بی اطلاعی کرد و از آنروز دیگر هرگز به آن کافی شاپ قدم نگذاشت .


مینا احساس خفگی میکرد به ساعتش نگاه کرد یکساعت بود که راه می رفت جسمش در پارک و روحش در گذشته ... هم گرمش شده بود هم خسته و هم نفسش گرفته بود ماسک را از صورتش برداشت و نفس عمیقی کشید دستهایش در دستکش عرق کرده بودند  با خودش فکر کرد که غیر از بهمن  ومرگش و آقای پویا زندگیش عین یک حوض آرام بوده عین یک خط راست بدون هیچ جاده خاکی  همیشه خوب بوده  همیشه صبوربوده...  مادر خوب ...همسر خوب و دختری که غیراز کمی جسارت جوانی در ازدواج با بهمن و کمی اراده برای زندگی در تهران کار خاص و مهمی در زندگیش نکرده یا حداقل برای خودش نکرده و زندگیش عین یک حوض ارام  گذشت و او مثل ورزش مورد علاقه اش پیاده روی فقط در زندگی هم بایک سرعت ثابت پیاده روی کرده نه دویده نه نشسته و نه لابه لای  درختان پارک سرک کشیده   و همیشه در جاده اصلی راه رفته  ...دستکش را در آورد و بدون ماسک نفس عمیقی کشید و روی نیمکت نشست و بدون هیچ ترسی با دستهایش صندلی پارک را لمس کرد و با خودش فکر کرد اگر کرونا بگیرد و بمیرد  هیچ چیز جالبی نداشته که اطرافیانش به او فکر کنند فقط اینکه خدا بیامرز چه زن خوب و درستکار و بزرگی بودو وقتی ویروسی تا الان حداقل 1000 نفر را کشته  اورا بکشد میشود یک مرگ تر و تمیز و  و یامرگ همگانی   که اورا هم هدف قرار داده ..چون حتی مرگ هم وقتی در مدت زمان کوتاه عددش بالا می رود یکجوراهایی بی هویت و بی اهمیت می شود دیگر 1000 با 10000 هزار خیلی فرقی نمی کند فقط حس ترس و غریبگی مبهم مرگ عادی و عادی تر میشود و این مرگ همگانی  نسبت به سقوط هواپیما و تصادف و سرطان  بسیار کم دردسرتر است  که نصیب او شده  و  او به پایان ارام و لخت و بی روح  خود وارد می شود  مثل خود زندگیش  ساکن بدون هیاهو فقط با کمی تب سرفه خشک و فیبروز ریوی  و تمام ...ممکن است کمی دخترش برایش عزاداری بیشتری بکند به نسبت بقیه ولی او هم  زندگی و پارک خودش را برای پیاده روی دارد  مینا دستی به تنه درخت کنارش کشید و با خودش گفت کاش حداقل برای این درختها اینقدر تکراری نباشد و این زن کسل کننده که دیگر از کرونا نمی ترسد را به خاطر داشته باشند 

در راه خانه دستکش و ماسکش را به سطل اشغال می اندازد در خانه  صورت و دستش را می شورد روی کاناپه ولو میشود و شروع می کند به خواندن کتاب(( یک زن بدبخت )) اثر ریچارد براتیگان در تنهایی سکوت آرامشی که  فقط زمانی است که دیگر بین مرگ و زندگی هیچ فرقی را احساس نکنی ....اسفند 98 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد