لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله شصت و هفت

آدم رومانتیکی چون من باید مثلا در پاریس متولد می شد یا ونیز؛ بعد هم در ورونا به خاک سپرده می شد. این همه دلتنگی ام برای آدم‌ها ؛ برای مکان ‌ها؛ برای خیلی چیزها را اصلا درک نمی کنم. امروز دلم می خواست دوباره میشد با آقا همایون مسوول اشپزخانه و رتق و فتق غذا و یخچال جرو بحث کنم دوباره در کابینت آشپزخانه باز بگذارم دوباره قهوه که اماده میکنم روی کابینت سفید لکه بیاندازم و شیر سماور را نبندم و او عصبانی شود و بگوید من شلخته ترین بی نظم ترین کارمند زن خصوصازن شرکتم و مثل بقیه با ناز و وقار تمیزی و نزاکت کنتس وار قهوه نمی ریزم و حواسم اصلا به در کابینت نیست دلم برای غرغرهای آقا همایون و پول جمع کردنهایش تنگ شده و اینکه بهش بگویم اصلا فکر نکند بعد از کرونا من ذره ای مرتب تر شده ام.

ومن فکر میکنم به جاها فضاها خیابانها خانه ها و کافه هایی  که یک جا در آن غرورت شکسته  دلت تکه تکه شده و ترکشان کرده‌ای و یا در آنجابسیار  خوشحال بوده ای وبا مستی رقصیده ای قلبم درد می گیرد؛‌درد هم نگیرد به تپش می افتد. و اینکه روزگار احمقانه ای است که روزها و روزها دلم برای جاهایی تنگ می شود و که وقتی روزی  فکر میکنم به آن جاها  نزدیک شوم دلهره برم می دارد و پاهایم یخ می شود؟

میدانید دل آدم شبیه غرورش نیست؛ آدم که دلش می شکند می ماند؛ ادامه می دهد ؛ از روی زمین بلند می شود و اگر باز هم افتاد غمگین نمی شود؛ اما وقتی غرورش شکست آنوقتست که  یادش می رود دلش را بردارد و برود؛ دوان دوان می زند به دل خیابان‌ها و چیز مهم تری مثل دلش را جا می گذارد.

آدمی مثل من که دلش برای آن قسمت سر عزیزی که داشت موهایش می ریخت تنگ می شود؛ آدمی مثل من که دلش می خواهد دوباره رییس بزرگ علی آقا ناصر مستوفی به او بگوید بروسر بریده بیاور معجزه کن  ومن استرس بگیرم و بترسم ولی دعا دعا کند که این معجزه کردن ها و استرس ها همیشه باشد؛ آدمی مثل من که یاد فلان کته کباب سوخته لذیذ در فلان رستوران کثیف بین جاده ای رشت و لاهیجان می افتد و قلبش به تپش می افتد؛ آدمی مثل من که جلوی تمام شانسها و موقعیتهای ترک کرده ی زندگی اش می ایستد و آه می کشد و یاد غرور شکسته اش می افتد و اشک دور چشمانش حلقه می زند وولی نمی رود قلبش را از توی آن داستانها گدایی کند دوباره قلب میشود ودوباره داستان می نویسد حتما باید در پاریس یا ونیز به دنیا می آمد؛ عاشق می شد و روی  قایق می رقصید و در کوچه پس کوچه ها عشق را در آغوش می کشید . اما من این جا متولد شده ام؛ نه می توانم در خیابان ها برقصم؛ نه می توانم همه را از مرد و زن  بغل کنم و  های های در آغوششان گریه کنم و بگویم دلم براتون تنگ شده بود.....

 انگار که زاده شده ام برای دویدن؛ برای چیزی را از دست ندادن؛ برای حق خودت و دیگران دویدن؛ برای اینکه دنیا جوری شود که بشود عاشقی  کرد؛ بعد در این همه هیاهو وقتی نمی ماند برای دامن بلند چین دار پوشیدن و رقصیدن در خیابان ها و عاشق شدن بر روی رودها؛ یک غرور لعنتی است که برش می داری؛ به خیابان ها می دوی و از آدم ها؛ اداره ها؛ شرکتها؛ میزها؛خوردنی‌ها؛ دیوارها دور و دور و دور که میشوی باز به عقب که بر میگردی میبینی تکه های قلبت را جا گذاشته ای حتی در بی احساس ترین و مرده ترین چیزها 

نظرات 2 + ارسال نظر
مینو یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 01:32 http://Rozhayetanhaie.blogsky.com

واییییی
عالی نوشتی

محمود شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 21:13

همش خوب بود فقط به نظرم وین باید می امدی و در ونیز می رفتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد