لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله هفتادو هفت

فیزیک دانها می گویند دنیاهای موازی وجود دارد و تو در چند دنیای موازی زندگی های مختلفی داری که با  انتخاب های مختلف راههای که در زندگی در پیش رو داری زندگیت را می سازی  و در هر دنیا یک راه را انتخاب می کنی  می گویند طبق قوانین فیزیک تمام این احتمالها ثابت شده است و تو در چندین و چند دنیا قادر به زندگی هستی درست یا غلط نمی دانم ولی تصور جالبی است که همیشه با خودمان فکر می کنیم که اگر جور متفاوتی زندگی می کردیم و انتخابهایمان در گذشته تغییر می کرد چه اتفاقی می افتاد  خوشبختتر بودیم یا بدبختر خوشحالتر بودیم یا غمگین تر 

  این ها نوشته های یک صفحه اینستاگرامی است که غروب چهارشنبه در حال خواندن هستم با تمام خستگی یک هفته کار روی کاناپه دراز می کشم و می خوانم  پلکهایم سنگین می شود و احساس خواب آلودگی عجیبی می کنم و ناگهان به یادم می اید که مرغ  راداخل فر گذاشته ام و باید زیر فر را روشن کنم بیژن عاشق مرغ شکم پر است با آلو و اناردون و سبزیهای محلی و برنج دم کشیده اعلا و زعفران ..از جایم به سختی بلند می شوم به اشپزخانه می روم فر را روشن می کنم و مرغی که از قبل شکمش را با سبزیجاتی که مادر بیژن داده بود و آلو وزرشک پر کرده بودم  داخل فر می گذارم  برنج را می شورم و آماده پختن روی گاز می گذارم سبزیجات سالاد را از یخچال بیرون می اورم و شروع به شستن و آماده کردن سالاد سبزیجات برای شام می شوم .بیژن حدود ساعت هشت و نیم  شب می رسد و دوست دارد شام آماده باشد من هم که تا ساعت سه بیشتر کار نمی کنم و وقت کافی برای آماده کردن شام دارم بیژن  موقع آشنایی و ازدواج از من خواست که همیشه به شام شب و جمع بودن خانواده اهمیت بدهم و من هم سعی کردم با تمام مشکلات کاری و بزرگ کردن دو بچه حتما بتوانم به شام شب برسم امشب دختر 16 ساله ام  سوده خانه نیست با وجود کرونا با التماس اجازه گرفت با دوستش بروند کنار ساحل کمی قدم بزنند و شیطونی کنند بیچاره بچه ها امسال  نه درس درست حسابی خواندند  و نه تفریح درست حسابی داشتند. با اکراه اجازه دادم برود بهتر از وقت تلف کردن در اینستاگرام و  گذاشتن استوری های عجیب غریب  و شکلهای کارتونی و گربه شدن است سن او که بودم علی اشرف درویشیان و صمد بهرنگی می خواندم و فکر می کردم که زن باید مثل مادام کوری باشد درسخوان موفق و نجیب, و لی او در دنیای سلنا گومز و کایلی جنر است و موزیک تتلو و دریغ از خواندن یک کتاب درست حسابی  خیلی وقتها توان جنگیدن  با اورا  ندارم  همینکه به درسش برسد و نمره هایش در حد قابل قبول باشد  برای من کافی است حوصله جرو بحث و توضیح اینکه اگر می خواهد بینش و دانایی داشته باشد و انسان با بصیرتی باشد باید کتاب بخواند و سعی کند عمیق تر به همه چیز در دنیا فکر کند و برای زندگیش هدف داشته باشد را ندارم راستش وقتی بارها مطلبی را میگویی و تاثیری ندارد ,بی خیالش می شوی  و ,یک مادر بیشتر این از توان انرژی گذاشتن برای تغییر دنیای عجیب غریب نوجوانهای این روز ها را ندارد به قول بیژن دلیلی ندارد که با یک دختر نو جوان اینقدر کل کل کنم چون هر دختری در سن مناسب و وقت مناسب با انتخاب زندگی مناسب به خوشبختی مناسب می رسد با یک جهیزیه عالی یک لیسانس عالی و یک شوهر عالی و برای بیژن عجیب است که خواندن برتولت برشت چه کمکی به خوشبختی دختر 16 ساله ما می کند 

 پسر هشت ساله ام  سپهر با پدرش به سر پروژه ساختمان رفته یک ویلای آنچنانی برای یک پولدار که پولش معلوم نیست از کجا آمده و بیژن مدیر پروژه ساخت ویلای چند هزار متری اش است در محدوده رامسر تا تنکابن با خانه ویلای و زیبای ما کمتر از پنج کیلومتر فاصله دارد پسرم عاشق رفتار کردن مانند بزرگترهاست و بیژن هم قبل از مدرسه رفتن او را مهندس صدا می کرد واورا به این گونه رفتار تشویق می کرد . با تمام مخالفتهای من که معتقد بودم بچه باید بچگی کند شیطنت کند نه اینکه ژست بزرگترهارا بگیرد ولی  موفق  نشده و نمی شوم .پدر خود شیفته پسر خود شیفته تحویل می دهد البته گاهی وقتها به بیژن حق می دهم خود شیفته باشد تک پسر یک خانواده ثروتمند شمالی ,فوق لیسانس مهندسی عمران و یک شرکت خانوادگی مهندس و معماری که پدر شوهر بنگاه دار پیشکش شوهر بنده نموده و الحق هم پسرش از خجالتش درآمد...کاهوهای شسته را کنار گوجه فرنگی ها و خیار می گذارم و شروع به خرد کردن کاهوی تازه برای سالاد می کنم روی صندلی می نشینم و آهنگ محبوبم را گوش می دهم اهنگی عاشقانه از محسن یگانه (خودت می خوای بری خاطره شی اما دلت می سوزه تظاهر می کنی عاشقمی...) خوش به حالش تظاهر به عشق می کند هرکسی که این شعر را سروده حتما میداند معنای عشق و عاشقی چیست که تظاهر می کند نه مثل من که دقیقا نمی دانم عاشقی یعنی چه ؟من دختر خوب خانواده درسخوان در 18 سالگی داروسازی اصفهان قبول شدم با نمره ای عالی ولی پدرم و مادرم سخت مخالف راه دور درس خواندن و زندگی کردن من بودند بنابراین با هزار پول و پارتی من هم تغییر رشته دادم به پزشکی دانشگاه تازه تاسیس بابل تا نزدیک خانواده باشم و درس بخوانم بعد از امتحان علوم پایه بود که مادر بیژن که با مادرم همکار بود از من برای شاخ شمشاد مهندسش خواستگاری کرد. تحصیلات بیژن ,خوش تیپ بودنش و ثروت خانوادگی اش و به نام بودن خانواده اش راه را برهرگونه مخالفتی می بست من هم که نه با کسی در ارتباط بودم ونه کسی را دوست داشتم قبول کردم در دوره اینترنی ازدواج کردیم و پدر بیژن هم یک شرکت ساختمانی در رامسر با دوستانش تاسیس کرد که عملا اداره کارهایش را به بیژن سپرد و بعد از به دنیا آمدن دخترم بیژن خانه ویلایی زیبایی ساخت و به آنجا نقل مکان کردیم با اصرار من و پارتی بازی پدر شوهر در درمانگاه تامین اجتماعی مشغول به کار شدم هفته ای 3 تا 4 روز صبحهاا لبته با تمام مخالفتها و غرغر های بیژن که همیشه می گفت دو برابر پولی که من حقوق میگیرم به من می دهد تا من خانه بمانم ولی من قبول نکردم و نمی کنم  برای من خانه ماندن مرگ کامل خودم بود همین شش هفت ساعت کار بود که برایم مانده بود منی که آرزوهایی مثل   درس خواندن کار کردن  ومستقل بودن را همیشه داشتم    فعلا  به  همین دکتری پزشکی عمومی بسنده کرده بودم  و دیگر نمی توانستم بیشتر ازاین برای خودم چیزی نباشم 

در چشم همه دوستان  وآشنا و فامیل زندگی عالی داشتم خانه ای بزرگ و ویلایی و وسایلی مدرن شوهری خوش تیپ تا حدودی خوش چهره و تحصیلکرده و ثروتمند و دو بچه زیبا و سالم دوتا ماشین یکی اسپرت یکی شاسی بلند و یک آپارتمان  فسقلی در قیطریه تهران که اگر بیژن برای جلسه یا کارهایش به تهران می  رفت هتل نرود ولی دردرون خودم  گم شده بودم  نمی دانستم  دقیقا کی هستم و  کی بودم  حس خالی بودن و پوچی عجیبی می کنم .

کاهوها تمام شد احساس خشکی و درد در پا و کمرم می کردم آرام بلند شدم که فلفل دلمه ای هم از یخچال بر دارم زیر برنج را روشن کردم و به مرغ سر زدم و دوبار نشستم و شروع به خرد کردن خیار و گوجه فرنگی و فلفل دلمه ای شدم 

بیژن مرد بدی نبود پدر خوبی بود و همسر قابل قبولی و البته هیچوقت عاشق من نبود ونشد مردی با قوانین عجیب غریب خودش و احساس اینکه همه جوره کارش درست است و از همه چیز و همه کار سر در می آورد برای همه چیز از قبل فکر میکرد ونقشه می چید و خیلی وقتها اشتباه دیگران از نظر خودش قابل بخشش نبود چون با فکر او همه چیز باید با برنامه ریزی و بدون اشتباه جلو برود مثلا اگر من در پیاده روی داخل چاه بیفتم و او بالای سر من ایستاده باشد اطمینان دارم که اول  به ته چاه نگاه می کندو همه کاری می کند جز نجات دادن من و سوال پشت سوال که چرا بی دقت راه رفتم؟ چراچاه را ندیدم ؟چرا اصلا برای پیاده روی  مسیر نا منی را انتخاب کردم و هزارتای چرای دیگر و تا جواب  سوالات نا تمامش را نگیرد و دلیل افتادن من در چاه  را نفهمد کمک نمی کند که من از چاه خارج شوم  باید در فکر او همه چیز درست صریح منظم و با زاویه بندی مشخص باشد مثل نقشه ویلاهایی که مهندسین شرکتش می کشیدند و مو لای درزش نمی رفت برای بچه ها هم همینطور نقشه کشیده بود و برنامه داشت سوده  می خواهد عکاس شود عاشق عکاسی است  وپدرش هم برایش بهترین مدل دوربین عکاسی را خریده ولی درذهن پدر این فقط یک هوس است دختر من باید حداقل یک لیسانس دهان پرکن از هر دانشگاهی که شد بگیرد و یک ازدواج موفق با یکی از ملاکین خوب و مورد اعتماد شوهرم داشته باشد درست مانند سه خواهر شوهرم و پسرم هم باید درس بخواند ومهندس راه و ساختمان  شود و یا معماری بخواند  و بیزینس خانوادگی را ادامه دهد 

فقط هنوز من  برایش کاملا  قابل کنترل نبودم از نظر بیژن من با کار بیخودی کردن در یک کلینیک کثیف دولتی وقتم را تلف می کردم می توانستم به جای این کار صبحها یوگا بروم کلاسهای مختلف وقت بگذرانم ورزش کنم و خوشگل و ترگل و ورگل باشم تا اینکه تا ساعت سه در کلینیک کثیف تامین اجتماعی کار کنم و بعد سریع به خانه بیایم شام درست کنم و بدو بدو به درس و مشق بچه ها برسم از نظر او همسرش یک خانم دکتر تحصیل کرده بود که با افتخاردر مهمانیها و جمهع های فامیلی پزش را می دادو نیازی نبود که من بیشتر برای این عنوان باشکوه تلاش کنم 

سالاد تمام شدم بلند شدم برنج را گذاشتم دم بکشد و مرغ را هم در فر جابجا کردم هنوز وقت بود تا بیژن و سپهر به خانه بیایند وسایل شام را اماده کردم روی میز گذاشتم و دوباره روی کاناپه دراز کشیدم و موزیک را روشن کردم و با خودم فکر کردم اگر دختر سر به راهی نبودم و برای رفتن به اصفهان و خواندن داروسازی پافشاری می کردم چه می شد اصلا شاید بیژن را نمی دیدم شاید زندگی دیگری داشتم خیلی متفاوت شاید عاشق می شدم شاید ازدواج متفاوتی داشتم و کار متفاوتی 

یکبار با مادرم که صحبت می کردم همه اینها را به او گفتم و مادرم با رنجشی در صورت و صدایش به من گفت که خدا بهترینها را برای من خواسته من خانم دکتر هستم همسر جناب آقای مهندس بیژن فرهی که در یک خانه ویلایی زیبا با تمام امکانات لوکس و مدرن زندگی می کنم شوهرم هم مرد زندگی و پدر خوبی است و گه گاه مشروب خوردن در مهمانیها او را هیولا نمی کند هیولا واژه غریبی است یادم میاید اوایل  که عقد کرده بودیم یک شب منزل مادر شوهرم شب ماندم و چون می خواستم دوش بگیرم به مادرم زنگ زدم که یک دست لباس راحتی و لباس زیر برایم بفرستد که بیژن با خنده نگذاشت و رفت داخل کمدش و یک ست شورت و سوتین ویکتوریا سیکرت  را به من داد و گغت ممکن است یکم سایزش برایم بزرگ باشد ولی تقریبا اندازه است و من با خجالت و تعجب از او پرسیدم که این ست را از کجا آورده با خنده گفت در یکی از سفرهایش سوغات برای خواهر کوچکش آورده که به سایز او نبوده و بعد به من گفت که به داخل اطاقش بروم و یک دست لباس خواب که در کشوی سوم کمدش هست  بردارم وقتی به اطاقش رفتم در داخل کشوی کنار تخت غیراز لباس خواب دو ست دیگر لباس زیر ویکتوریا سیکرت با دو سایز مختلف بود و مسلما اینها برای خواهرها نبودند احساس می کردم که من برای یک دست از این لباس زیرها ست شده ام نه آنها برای من و من یک انتخاب درست صحیح و منطقی برای یک ست لباس زیر با سایز مشخص  بودم که قرار بود بطور دایمی در زندگی بیژن باشد نه مثل ان دو سایز دیگر موقتی ...مادرم درست می گفت خریدن چندین دست لباس زیر با سایز های مختلف شوهرت را هیولا نمی کند ولی حس تحقیری عجیب به تو می دهد که تا سالها روح و جانت را می خورد که تو یک انتخابی براساس یک نقشه مهندسی شده و  بین این همه لباس زیرهای ویکتوریا سیکرت ...

خوابم گرفت صدای موزیک آرام آرام محو می شد ومن سنگینی پلکهایم را حس می کردم دقیقا یادم نیست که چه اتفاقی افتاد که ناگهان بیدار شدم و بوی سوختگی کل خانه را گرفته بود با خودم گفتم حالا چه خاکی بر سرم کنم که هزار باره غر بیژن را در مورد بی مبالاتی و بی دقتی تحمل کنم و اینکه اگر سرکار نمی رفتم خسته نمی شدم و خوابم نمی برد و غذا نمی سوخت در این فکر بودم که باید از کاناپه بلند شوم ولی نمی توانستم انگار قدرت حرکت از من گرفته شده بود چشمهایم را دوباره  بستم وبا خود گفتم الان بلند می شوم و پنجره ها را باز می کنم تا بوی دود برود و فکری برای شام  بکنم که ناگهان صدای مهیبی مانند ترمز یک ماشین به گوش رسید و و بعد از چند دقیقه آژیر آتش نشانی و پلیس صدای مهیب تصادفی وحشتناک  بود اینبار کاملا چشمهایم را باز می کنم 

بلند می شوم هیچ چیز روی گاز نیست من که گازم فر ندارد یه گاز قدیمی پنج شعله که سه شعله اش خراب است فر داشتنش کجا بود  به کنار پنجره میروم و به اتوبان امام علی نگاه می کنم تصادف بدی شده  سیگارم را روشن می کنم و به دنیاهای موازی فکر می کنم من یک زن مطلقه بدون بچه تنها مستقل در یک آپارتمان کوچک قدیمی  در میدان رسالت تهران  و یکسری وسایل قدیمی و تا دلتان بخواهد کتاب فیلم و یک خانه بهم ریخته که همیشه کتابهایم و فیلم هایم و لب تاب کاریم پخش و پلا در خانه اند و برایم  نظم و ترتیب اهمیتی ندارد

 گرسنه ام یاد مرغ شکم پر می افتم و اینکه اگر پدر و مادرم مرا به شهری دور نمی فرستادند و اگر نمی گفتند که برو روی پای خودت زندگی کن و هر انتخابی هم که میکنی تاوانش را بده شاید الان من یک زندگی متفاوت داشتم با شوهر بچه خانه ویلایی.. پول و دوتا ماشین و کلی حسرت زندگی نکردن 

سیگارم را خاموش می کنم برای خودم کمی شراب می ریزم و با خود می گویم اصلا فکر کردن به دنیایی موازی این دنیا و امکان انتخاب های متفاوت موضوع  جالبی برای گذراندن غروب چارشنبه نیست و حتی شوخیش هم قشنگ نیست پس به سلامتی این دنیا و بی پولیش و خانه 64 متری قدیمی و  پر از تعمیراتش  و شراب دست ساز مجیدیه و سیگار مالبرو و  کتاب  تازه ام((زمان دست دوم))  شاهکار خانوم سوتلاناالکسیویچ 


نظرات 2 + ارسال نظر
اکبر یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 21:03 http://akbar.blogsky.com

حس کردم یکی از فیلمهای تارانتینو یا نولان رو دیدم
یهویی همه چی بهم ریخت
ایول به قلمت

لیمو دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1401 ساعت 13:56 https://lemonn.blogsky.com/

چقدر قشنگ تصویر کردی!
یاد فیلم مسترنوبادی افتادم، خیلی وقت ها هر اتفاق و حرکت کوچیک ممکنه کلی مسیر زندگیمون رو تغییر بده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد