دیشب به خوابم آمدی و پرسیدی " آن مرد هنوز به خانهات میاید؟ "
نفهمیدم منظورت کدام بود بابا، من مردهای زیادی را به خانهام راه دادهام.
یکی تا از در آمد تو چرخی توی هال زد و رفت جلوی پنجره و خیره شد به جایی دور، یکی لم داد روی مبل و شروع کرد به تعریف از خودش، یکی با خودش شلوارک و حوله و اسپری زیر بغل آورده بود و نمیرفت، یکیشان هی نگاهش را از من میدزدید تا یک آن وسط حرفم پرید و گفت دستها و چشمهای قشنگی داری، یکیشان ایستاد جلوی کتابخانهام و پرسید یعنی همه اینها را خواندهای؟!، یکیشان کمی این پا آن پا کرد و رفت توی اتاق خواب؛ یکیشان هم هیچ کاری نکرد.
عاشق یکی دو نفرشان شدم، با چندتاییشان خوش گذشت، با یکی دو نفرشان حرفهای مهم زدیم، از دو سهتاشان خیلی بدم آمد، چند تایی هم مثل خیار بودند، هیچ طعمی نمیدادند!
حالا خیلی وقت است شب که میرسم خانه آباژور را روشن میکنم، لباس روییها را میکَنم و با لباس زیر توی خانه میچرخم، پردهها را هم نمیکشم.
لم میدهم روی مبل و پاهام را دراز میکنم روی میز. یکی دو لیوان آبجو میخورم، پشت بندش یک سیگار باریک و با نگاه دود سفیدش را دنبال میکنم که در نور زرد آباژور، پهن و پر رنگ جان میگیرد و هر چه رو به بالا میرود باریک و باریکتر میشود و جایی نرسیده به سقف گمش میکنم. فقط بوی تندی میماند که آن هم بعد از ساعتی ملایم و محو میشود، انگار که آدمها...
بعد هم توی تاریکی دراز میکشم روی تخت، از این سر به آن سرش غلت میزنم. اگر بویی، تصویری، چیزی مانده باشد کمی پیاش را میگیرم و بعد ولش میکنم به امان خدا و میخوابم.
نه که درِ خانهام را قفل زده باشم یا مردها دیگر برایم خواستنی نباشند!
هنوز دیوانهی صدای بمم ، همانها که پیام صوتیشان را چهار بار دیگر هم گوش میکنی و صاحب چشمهای باریک و کشیدهای که دلت میخواهد بدانی پشت آنها چه میگذرد و دستهایی که بپیچد دور شانه، کمر، انگشتها و تکیه کلامی که فارغ از هر نسبتی بگوید "چطوری بابا" تا بتوانی توی هر سن و سالی خودت را لوس کنی؛ فقط دیگر آنقدرها فرقی نمیکند که بخواهم برایشان تقلا کنم.
اگر مرد هم بودم همین بود، جایی که من هستم نه به واسطه جنسیت بلکه موقعیتی مکانیست نسبت به تمام چیزهایی که قرار است خاطره شود.
نمیدانم جواب سوالت را گرفتهای یا نه اما اگر این حرف خیالت را راحت میکند باید بگویم که همهشان رفتند.