لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله هشتاد و هفت

 قبرستان یهودیان دماوند معروف به قبرستان گلیعاد که  جزو قدیمی ترین محله های اسکان یهودی و از قدیمیترین قبرستانهاست می گویند بر اساس یک باور و همچنین نگاه اسطوره ای؛ تونل و راه زیرزمینی فی مابین گیلعاد و اورشلیم وجود داشته! و یهودیان برای همین علاقه دارند که حتما در این گورستان دفن شوند تا در روز معاد و رستاخیز بتوانند در اورشلیم حاضر باشند. البته می گویند؛ این نشان ارتباط قلبی و معنوی بین دو نقطه بوده است نه راه زیرزمینی، وجود چنین روایتی نشان از دلبستگی و ایمان عمیق دارد. واینکه این گورستان اولین گورستان تاریخی ثبت شده کلیمیان در فهرست آثار ملی است ، که عملا جز سگها و دزدان گنج که همه جا را کنده بودند و اشغالهایی که ریخته بودند هیچ نظارت فرهنگی و تاریخی وجود نداشت 

داستان جالبی در مورد این منطقه گیلعاد وجود دارد 

 هنگامی که حضرت موسی بنی اسرائیل را از بردگی مصر رها ساخت تعدادی از یهودیان در کرانه شرقی رود اردن مستقر شدند. در این بخش از سرزمین (یعنی در کرانه خاوری رود اردن) حضرت موسی دستور داد که قبائل رئوبن و گاد و همچنین نیمی از قبیله منشه در آن اسکان یابند.در  منطقه ای به نام گیلعاد

 

آشوری‌ها برای تخریب روحیه ملل مغلوب، آنها را جابه‌جا می‌کردند. مثلاً از ماد اسیر به آشور می‌بردند و اسرای ممالک دیگر را جایگزین آنها می کردند، تیگلات فلاسر در سال ۷۴۴ ق م به منطقه گیلعاد لشگر کشی کرد و ۶۰ هزار ساکن آن منطقه را به آخر دنیا (آشوری‌ها دماوند را آخر دنیا می‌پنداشتند) کوچاند. یهودیان گیلعاد ازپسران یعقوب بودند.
برخی نیز بر این باورند؛ یهودیان قوم گاد وقتی به منطقه گیلاوند (دماوند) رسیدند با توجه به شباهت جغرافیایی منطقه به گیلعاد اورشلیم این منطقه را به عنوان محل اسکان انتخاب و نام آن را گیلعاد نامگذاری کردند.

حدودا ۲۰۰ سال پس از اسارت یهودیان توسط پادشاهان آشور و بابل، کوروش کبیر اعلامیه آزادی یهودیان را صادر کرد برخی از آن آگاه نشدند و برخی هم که مطلع شدند به واسطه ریشه‌ای که در این آب و خاک دوانده و صاحب آب و گِل و احشام شده بودند از ایران بیرون نرفتند و بعدها به تدریج به نواحی دیگر ایران رفته و در آن شهرها ساکن شدند

یعنی در کل 2700 سال این منطقه قدمت دارد 

 

سرم را از گوشی موبایلم بر می دارم و به قبر روبرویم نگاه می کنم 

  سنگ قبری بود از کسی که دقیقا در روز تولد من در همان سال مرده بود خیلی حس غریبی بود که سر قبر کسی باشی که دقیقا همون روزی که تو دنیا آمدی از دنیا رقته باشد انگار که از یک مسیری دیگر نمی خواهی دنیا را ادامه دهی و از دیگری می خواهی راه را ادامه دهد

 

روی سنگ قبر می نشینم ودر  ذهنم از حاجی شموِ ییل دردشتی فرزند الیاهو اجازه می گیرم که با او صحبت کنم و وقتی سرم را از سنگ قبر بلند می کنم می بینم که کنار من نشسته با چشمانی نافذ و ریش بلند و ردایی سفید پیران پارسی لبخندی به من می زند ومن نیز به او

 با هم به کوههای بلند  البرز سرد و برفی نگاه می کنیم به او می گویم که چه خوب زمانی از دنیا رفته واین  که بعد از رفتنش هم چیز تغییر کرد سرزمین پیر و خسته مان را از کسانی که بفکر آینده رفاه و بهروزی و سعادتش بودند تحویل یک مشت غریبه بی هویت دادیم که می زنند می کشند می دزدند و می خورند و تنها چیزی که برایشان مهم نیست این کهن بوم پیر و خسته و مردمانش است  و برایشان ایران ,ایرانی با هر دین عقیده و طرز زندگی هیچ اهمیتی ندارد و حال و روز این گورستان قدیمی که ثبت فرهنگی شده است با این دزدها که حتی به مرده هم رحم نمی کنند و همه جا قبرها را شکسته و سوراخ کرده اند وبا اشغالهایی ریخته شده نمونه کوچکی است از آنچه در وطن اتفاق افتاده است زخمی خون آلود و غرق در کثافت و چه خوب زمانی رفته است 

نگاهی نافذ به من مبی کند  و با لبخندی می گوید تاریکی ها می آیند و می روند داستان هزار ساله بشر همین بودن تاریکی ها و روشناییها است جنگ بین روز و شب نیکی و بدی اهریمن و اهورامزدا  تا زمان آن برسید که مهر ناجی بیاید و شب یلدا رو بکشد و جهان رو پراز نور و روشنایی و امید کند و تا آن زمان تو مجبور به انتخابی که در کدام طرف باشی با نور و روشنایی و پارسایی و یا با درد و تاریکی و دشمنی دروغ  

باد سردی از البرز می وزد من خودم را در کاپشنم جمع  می کنم و به شموِییل نگاه می کنم  او به دوردستها خیره شده گویی که جهان از حرکت ایستاده است و من و او  در این خاک 2700 ساله تنها هستیم و من دوباره می گویم سخت است این انتظار این مبارزه اینکه یادت نرود که انسان هستی و انسان بمانی اینکه یادت نرود هیچ چیز ارزش هیولا شدن وهیولا ماندن را ندارد ولی آدمی فراموشکار است غفلت می کند گول می خورد و هیولا میشود و اگر هم اگر هیولا نشود این درماندگی در برابر ظلم و جور  اهریمن ها و ضحاک ها مستاصلش می کند خسته می شود و درمانده و ناامید و نمی داند گاهی وقتها  جز اشک و اندوه  چه باید بکند 

به من نگاه می کند لبخندی می زند و می گوید انوقت است که باید به حکمت جام جهان بین جام  جمشید و کیخسرو ایمان بیاوری که ((این نیز بگذرد)) و زمانی که روحت ودلت شفاف و صیقل خورده باشد انوقت است که در  تودر توی هزار لای نامیدی گم نمی شوی می ایستی می خوانی می نویسی و می جنگی و ایمان می آوری به طلوع مهر ناجی  و روشنایی 

به البرز برفی نگاه می کنم وباد سرد محکم بر سر و صورتم می وزد دوباره تنها هستم حاجی شموِییل در باد و خاک تاریخ محو می شود و من آرام قدم زنان از میان گورهای قدیمی می گذرم و شعر حافظ در ذهنم باها بارها تکرار می شود :

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد   آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است       طلب از گشمدگان لب دریا می کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش     کاو به تایید نظر حل معما می کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست    وان  در آن آینه صد گونه تماشا می کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم    گفت آن روز  که این گنبد مینا می کرد

              


                                 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد