زندگی می کنیم تا تغییر کنیم زندگی می کنیم تا بیشتر از دست بدهیم زندگی می کنیم تا چیزهایی که در زمانهای قبلی زندگیمان اصلا قابل باور نبود و تحملش را نداشتیم ببینم بشنویم و حس کنیم و به جایی می رسیم که معصومیت های روحمان گرفته می شود ساده لوحی بچگانه مان را از دست می دهیم و باورمان این می شود که دیگر ساده احمق و خوش باور نیستیم زندگی می کنیم و این گذر زمان حتی در یک زندگی چنان تغییر مان می دهد که برای خودمان هم قابل باور نیست عادت می کنیم به سنگدلیها به دل شکستن ها به نامردیها و نا رفیقی ها و بعد با خودمان می گوییم چه خوب است که دیگر بچه نیستیم ساده نیستیم و احمق نیستیم اعتماد نداریم وبعد دیگر اعتماد نمی کنیم به هیچ کس ,حتی گاهی به خودمان به آواهای انسانی درونمان اعتماد نمی کنیم و سعی میکنیم بجای قلب و روحمان عقلمان تصمیم بگیرد که به جای گوسفند همیشه قصاب باشیم
اعتمادمان می رود ساده لوحیمان می رود معصومیتمان می رود و شخصیتمان تغییر میکند رفته رفته سختتر می شویم نفوذ ناپذیر تر بی اعتماد تر و تنها تر
جوری که دلمان نمی خواهد با کسی حرف بزنیم دردهایمان را برای خودمان نگه می دارم که مبادا کسی فکر کند که ما نقطه ضعفی داریم و تنهاییم
گاردمان را می بندیم درد دل نمی کنیم و رازهایمان هر روز بیشتر و بیشتر می شود تا اینکه یک روز صبح از خواب بیدار می شویم و می بینیم که دیگر عوض شده ایم خودمان نیستیم ورفته ایم و کس دیگری در کالبدمان در جسممان زندگی می کند و جوری که دیگر نمی شناسیمش البته بقیه اعتقاد دارند عاقلتر شده ایم با سیاست تر زرنگتر و حرفه ای تر ولی خودمان می دانیم که دیگر خودمان روحمان که هویت ماست دیگر نیست آنقدر تغییر شکل یافته و انقدر زنده نیست که ما خودمان را از دست داده ایم برای همیشه