لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله چهل و پنج

یک جمله‌ی کلیدی هست، یادت باشد «همه چیز همانقدر مهم است که ما به آن اهمیت می‌دهیم، نه بیشتر نه کمتر»...واین در تمام رابطه ها صدق می کند هر مردی همانقدر مهم است که ما به او اهمیت می دهیم شاید در خلوت زنانه اسمش دوست داشتن یا عشق باشد ولی در حقیقت خیلی از این رابطه ها مثل باد کردن بادکنکی است که هی بادش می کنیم و هی بزرگ می شود و وقتی در یک لحظه با یک جمله... یک رفتار خلاف قاعده دوست داشتن...می فهمیم تمام انجه که در دست داریم بادکنکی پرااز هیچی است با یک سوزن کوچک از بین می بریمش ولی اینکه کی بفهمیم باید بادکنکمان را بترکانیم مهم است مهم است بدانیم که برای دوست داشتن و دوست داشته شدن می توانیم جسممان ...روحمان ...عشق و دوست داشتمان ... پولمان ووقت با ارزشمان را بدهیم ولی عزت نفسمان و هویتمان را نه  ....ودر اخر.. اهای دختران حوا که میراث دار تمام ایزد بانوها الهه هاهستید...  اگررابطه می‌خواهید احترام درک متقابل و ازادی لازم است. بد یا خوب، همه‌ی پکیج‌تان  را بخواهد و بخواهید و قدر هرچه هستید و هست را بدانند شرط لازم و کافی است  و بدانید مهم است، دوست داشتنِ دو سویه‌ی...  بی‌پیش‌شرط های از پیش تعیین شده … یادتان نرود که شما زن هستید ، این را هی تکرار کنید که بچسبد به ذهنتان چون دنیای امروز تشویق می‌کند که مرد باشید… در مقام یک زن طبیعتتان مراقبت و آفتاب و امنیت می‌طلبد، با مردی باشید که بلد باشد جنس زن را به جادوی نوازشِ روح و جسم به اشتیاق و پرواز در بیاورد.اگر دیدید دریغ می‌کند اگر حساب کتاب می‌کند اگر معامله به کارش‌ هست اگر سنگ‌تمام نمی‌گذارد و شک داردو اگر بازیگر ماهری است و اگر از شدت غرورو و از خود متشکر بودن با کلماتش با روح و هویتتان بازی می کند … فراموشش کنید ...یادتان نرود فقط یک سوزن کوچک بیداری و روشنایی و عزت نفس می تواند یک بالن تو خالی از عشق محبت و احترام و امنیت را بترکاند ..فراموش نکنید  و همواره بیاد داشته باشید که نتهای موسیقی زندگیتان را باید خودتان به زیبایی بنوازید تاهمه در وجود دخترانه زنانه ومادرانه شما زیباترین ملودی دنیا رابشنوند.... 

لاله چهل و چهار

این قافله عمر عجـب میگذرد 

دریاب دمی کـه با طرب میگذرد 

ساقی غم فردای حریفان چه خوری 

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

مردم الکل را با مزه می خورند تا راحت تر از حلقومشان پایین برود ؛ من روزهای سخت زندگی را با الکل می خورم تا بتونم مزه ی گندش را تحمل کنم. نمی دونم چطور بعضی آدمها سختی ها بدیها غم ها و نامردیهارا رو بدون الکل قورت می دهند. شاید اونها خیلی وارسته، خیلی وارفته یا خیلی به سجایای اخلاقی آراسته اند. برای من اما الکل تنها چیزی است که قورت دادن هرچی سیاهی است آسان می کند. خود الکل با همه ی تلخی اش برای من یک جور مزه است.به محض این که اولین قلپ را می خورم تبدیل به آدمی می شوم که باید باشم. سبک و رها و شاد!

دنیا روی دوش های خسته ی من مثل باری است که باید حمل کنم.وقتی مستم می تونم این بار را برای یک لحظه پرت کنم و احساس سبکی کنم .ترسم می ریزد ، تنش هایم پاک می شود، تزویر هایم شسته می شود.  تبدیل به آن چیزی می شوم که باید باشم .بدون الکل خلقت من چیزی کم دارد، شاید باید خدا جوری مرا می آفرید که همیشه غلظت ثابتی از الکل در خونم جریان داشته باشد. شاید اون وقت آدم خوش اخلاق تر ، خلاق ترو شادتری می شدم؛ گیریم که اندکی هوشیاری احمقانه ام را از دست می دهم گیرم که دنیا را مثل یک سراب زیبا میبینم و سرگردان در رویاهایم می شوم که از نظر من این سرگردانی به مراتب بهتراز سرگردانی هایم در هوشیاری است وراستش سرگردانی هایم  در هوشیاری به مراتب دردناک تر  و مخرب تر از حالت مستی است

الکل کبد را خراب می کند، مغز را از کار می اندازد و هزار عارضه دیگر دارد، مهم نیست.اگر هم  هلاک کند هم باکی نیست. بقول سیمون دو بوارهمه می میرند! از مردن باکی ندارم .همه ی هراس من مردن در سرزمینی است که مستی و راستی نباشد،ادمها میایند می روند پیشامدهای خوب و بد زندگی اتفاق می افتندولی این ملکول ساده بادو تا کربن و 6 تا هیدروژن و یک اکسیژن بیشتر از هر کسی و هرچیزی کنارم بوده و برایم دوست داشتنی و عزیز،.....و در اخراینکه حضرت ذکریایی رازی هرجا که هستی در هر دنیایی که هستی تولدت مبارک ....وممنون از هدیه ای که به بشریت دادی داروساز بزرگ و همه پیکها با هر مشروب شرقی و غربی و وطنی به سلامتیت .... نوش

#Happy pharmaciest day#Happy birthday Zakariya Razi#پنجم شهریور تولد ذکریایی رازی

لاله چهل و سه

سیب، آه ای میوه ی درخت عشق ، در کدام پیچ هبوط به زمین تو را گم کردیم؟ تو را که آغاز ماجرای انسان بودی و همه ی داستان اصلا با سیب سرخ حوا شروع شد، همان سیبی که حوا چید که برخلاف تصور همه با چیدن آن گناه بوجود نیامد بلکه فضیلت باشکوهی بوجود امد که به ان نافرمانی می گویند  اولین نافرمانی؛  اولین عصیان، واین یعنی اینکه  انسان بودن  چیزی به جز گاز زدن به نافرمانی و انتخاب عشق وآگاهی نیست... تو را کجا جا گذاشتیم؟  اگر سیب را در دست داشتیم شاید هیچ آدمی از عشق از مهرورزی از فرزانگی محروم نمی شد  سیب را تقسیم می کردیم بین خودمان وبا تقسیم سیب مهروعشق را ، حیف که جایی در راه ؛ سیب از دستمان افتاد و هبوط ما نه آن روزی که از بهشت رانده شدیم که از آن روز که سیب را گم کردیم آغاز شد.

و از آن سیب تا این سیب چه راه درازی بود از جهل ، از نادانی ؛ از تعصب؛ از نفرت و خط کشی از خیانت و دروغ گویی ازبی معرفتی و بدی جواب دادان همه خوبیها  . و اینجا بر روی زمین  این زمین لعنتی جهنمی ساختیم . جهنم جایی است که نمی دانی  تاوان چه چیز را پس می دهی.. تاوان بدیهای دیگران را؟ تاوان زودباوری خودت را؟ تاوان ترس خودت را؟ تاوان دوست داشتن و دوست داشته نشدن را؟ رو به آسمان نگاه می کنی و دیگر حتی رمق فریاد زدن نداری،  جهنم جایی است که برای چیدن یک سیب ؛ از بهشت رانده شده ای ولی دستانت  از سیب خالی است و ازخودت می پرسی در کدام پیچ این مسیر پر پیچ و خم، سیب  را گم کرده ای؟

لاله چهل و دو

عشق های پر شورمان تمام میشوند. آدم های دوست داشتنی مان میروند بدون اینکه چیزی را برهم بزنند. بی هیچ نگرانی برای ما و احساسمان...همه چیز تمام میشود و کسی میرود و هیچ وقت برنمیگردد. تو میمانی و یادش و اینکه چقدر دوستش داشتی و چقدربرایت صدایش گرم بود و چه عطر دلپذیری داشت نفس هایش... ولبخندش نگاهش برای ما مرگ و زندگی بود 

و بعدناگهان استاپ ...معمولا هم او تمامش میکنداول شوک میشوی انگار ازیک ساختمان ده طبقه به پایین پرت میشوی انگار ماشین با سرعت زیاد  وسط خیابان با تو تصادف میکند و قطع عضو میشوی و رودخانه درد در وجودت جاری میشودگالن گالن دردبرسرت آوار می شود وگاه چنان دردبه مغز استخوانت می رسد که دلت می خواهد نباشی تا این درد لعنتی هم نباشد اولش هی صبر می کنی هی می گویی درست می شود، نمی خواهی باور کنی نمی شود، دلت می لرزد ،بدون او بودن را تصور نمی کنی می ترسی اگر نباشد تو هم نباشی. دور که می شوی، می بینی این من می تواند بدون او باشد. می بینی که با تمام علاقه و دوست داشتن می توان رفت.گاهی باید رفت. اصلاحقیقت زندگی توی همین رفتن هاست .رفتن هم خب درد دارد، راهی ست که باید ازش عبور کنی. مثل یک تونل تاریک است. اما خوب بخشی از زندگیست. یک تصمیم است... و  کم کم یاد میگیری بدون او هم میشود زندگی کرد. دردها کمتر میشوند. زخم ها کهنه میشوند و آن حفره خالی شاید شروع کند به پر شدن. فراموش میکنی...و گذر زمان مانند باد تمام احساس عشق زجر درد را با خود می برد و اصلا گاهی از یاد میبری که چنین ادمی هم وجود داشته ....

شده تا بحال خدا را شکر کنید بخاطر نعمت فراموشی؟ ...وصحبت آخر 

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی 
باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند

لاله چهل و یک


یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه هیچ اتفاق خوبی بعد از ساعت دو شب نمیفته،وقتی ساعت به دو نزدیک شد فقط باید خوابید!
من حدس می زنم بعد از ساعت دو شب یه هورمونی در بدن ترشح میشه که من اسمش رو گذاشتم هورمون دیوانه بازی هورمون دلتنگی ,این هورمون،وظیفش هم اینه که بهت نیروی عجیبی میده تا دیوونه بازی در بیاری،یه جورایی رهات می کنه!ازادت میکنه
اون وقت می تونی بعد از هزاربارفکرکردن هزاربار پیچ وتاب خوردن به کسی که ته قلبته بگی دوست دارم،یا اینکه بگی دلم واست تنگ شده یا بهش تکست بدی ،یا براش متنی بنویسی و شر کنی و مطمئنی که اون بابی تفاوتی می خونه ...کاری که هیچ وقت نمی تونی ساعت هفت صبح انجام بدی!
واسه همین تلاش کردم شب ها قبل ساعت دو بخوابم تا درگیر این هورمون دیونه بازی  نشم.
اما مگه زندگی بدون این دیوونه بازیها زندگی میشه؟اصلا میشه به این فکر کرد که ساعت دو به بعد اصل زندگیه... اصل خودت ...و اونجاست که واقعا زندگی میکنی نقاب رو ور میداری و خودت میشی با تمام عاشقیهات...قصه هات ...دلتنگی هات... باورهات ...و این حالت تا وقتیه که خوابت ببره و ساعت هفت صبح شه اونوقت  هورمون از خون روحت پاک میشه و دوباره نقابها برمیگردند و برمیگردی به دنیایی پراز عقل و منطق کسل کننده زندگی...و حتی از خودت می پرسی که این چه حسی بود که من دیشب داشتم ...هرحسی که هست باید یه جایی بپذیری که ساعت دو شب به بعد و ترشح هورمون دیونه بازی اگر نباشه تو هم کامل و با تمام روح و جسمت زنده نیستی ....


آزمودم عقل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را

#حضرت مولانا