لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله پنجاه

نمی دانم تودلتنگی هایت را چگونه به سر می بری ,من که با دوسه قطره اشک وکمی آه و دو سه خطی نوشته برای تووصبری که از خدا میخوام تمام نشود ...
در پس دلتنگی هایم تمام پنجره ها به تو باز می شوند.امروز راهم به دوستت دارم های تو بالیدم مثل همیشه درحوالی اندیشه هایم خیمه زده بودی ...خاموش و آرام وبی هیچ حرف وسخنی به دنبالت در همه جا هستم در کوچه پس کوچه های این شهر شلوغ بی باران ...میدانی تهران بدون تو یعنی هیچ ...یعنی دلتنگی... یعنی بغض... یعنی پاییزیترین غروب سال

دلم باران می خواهدرهاشدن در زیر باران با تو که تو و باران ارامشید نوش دارویید... مرهم به دست برای هر زخمی... دستهایم را به تو می بخشم تمام قلبم را میان دستهایم جا می گذارم ودستهایم را به سویت اشاره می کنم بگذاروقتی که امدی تمام دلتنگی هایم را در آغوشت تا ابد به فراموشی بسپارم

تو مهربانترین حادثه دنیایی!

لاله چهل و نه


داشتن ات....
مثــل نم نم باران جاده ی شمال ،
مثل مستی ِ بعــد از اولین پیک هایِ شــراب
مثل خواب بعـــدازظهر ...
مثل بوسه هایِ تند تند و یواشکی...
مثل دیدن تاترهای خوب خیابان ویلا...

مثل آهنگ های قدیم کریس دی برگ ...

مثل دیالوگ های فیلم شب یلدا ...

مثل داغ یک عشق قدیمو تازه کردی صدای مخملی گوگوش...

مثل چشمات اذیتت می کنه؟نه ،ولی پدر منو دراورده فیلم خواب بزرگ همفری بوگارت

مثل شعرتوگل سرخ منی تو گل یاسمنی

مثل مهتاب ،شب های پر ستاره کویر،بوی شب بو

مثل آن بغلی که عاشق ات است، جدا نمی شود ، تنهات نمی گذارد...

و مثل...ابدیتی باتو ...ابدیتی برای تو ...ابدیتی تا تو

آی می چسبــد....
آی می چسبد

لاله چهل و هشت

کارهایی هست که نمی‌توانم بکنم:

نمی توانم در یک جاده جنگلی کوهستانی دیوانه بازی در نیاورم ندوم وسط جاده و عکس نگیرم 

نمی‌توانم سرم را بیشتر از سی ثانیه زیر آب نگه دارم، چون احساس می‌کنم دارم خفه می‌شوم. نمی‌توانم نقش بازی کنم دوست داشتنم دوست داشتن است تنفرم تنفر نمی توانم به دروغ تظاهر کنم خوشحالم |نمی‌توانم خیلی سریع از اعداد و ارقام سر در بیاورم نمی توانم شبها غذای چرب بخورم، چون بدخواب می‌شوم و کابوس می‌بینم. نمی‌توانم همزمان هم با کسی حرف بزنم و هم دو عدد را در هم ضرب کنم. نمی‌توانم وقتی روی موزاییک‌ها راه می‌روم، تقارن را رعایت نکنم. نمی‌توانم همیشه قیمت دلار و یورو وبورس اخرین اخبار بورس رابدانم و بخوانم . نمی‌توانم با انگشت‌هایم سوت بزنم. نمی‌توانم به صدای کشیده شدن یونولیت به دیوار گوش بدهم. نمی توانم صبح زود بیدار شوم و شش صبح ایمیلم را چک کنم نمی‌توانم به کسی که دوستش ندارم بگویم دوستت دارم.

کارهای دیگری هم هست که نمی‌توانم انجام بدهم:
نمی‌توانم دوستت نداشته باشم.
نمی‌توانم به تو نگویم که دوستت دارم.
نمی‌توانم به تو فکر کنم، چون دیوانه می‌شوم.
نمی‌توانم به تو فکر نکنم، چون دیگر چراباید زنده بمانم؟

لاله چهل و هفت

من در یک کمپانی بزرگ دارویی کار می کنم . یعنی طبقۀ چهاردهام از یک برج بیست و پنج طبقه  که تنها یکی از ساختمانهای متعلق به این کمپانی در سرتاسر جهان است .  شرکت ما اساس نامه دارد ، اخلاق نامه دارد ، قانون و مصوبه دارد ولی عقل ندارد ! چون وسط اینهمه کار و پروژه و پول ، دودستی چسبیده به اجرای این قوانین و هر دو سه ماه یکبار مائیم و  جلسه پشت جلسه که :  ای ایها الکارمند ، بیا برایت بگوئیم فلان قانون برای چه به وجود آمده ، اگر رعایتش کنی چه نفعی به تو و شرکت می رسد ، چطور می توانی رعایتش کنی ، حقوقت چیست ، وظایفت چیست ، اگر فلان مشکل برایت به وجود آمد چه ها کنی و غیره … خلاصه مائیم و مشکلی به نام خرفهم شدگی .

اما شرکت ما، بلانسبت مملکت اجدادی ، مثل بنز گاز می دهد . پروژه پشت پروژه هست که برنامه ریزی می کند و برنامه پشت برنامه است که اجرا می کند حالا این برنامه های وقت گیر پراز هزینه چه برگشت سرمایه ای دارد خدا داند . در باب رمز موفقیت شرکت در سطح جهانی ما سه نظریه موجود است که هر کدام طرفداران خاص خودش را دارد . برخی میگویند مدیر عامل مان در حیاط خانه اش در کپنهاک  چاه جمکران 2 پیدا کرده . عده ای اعتقاد دارند مدیرعامل از در دوستی با اجنه وارد شده . اما خود مدیر عامل و مدیران ارشد چشم ابی  معتقداند که راز سر به مهر شرکت در موفقیت ،به اجرای قانون های البته مفیدی ایست که وضع کرده.

الا ایوحال ین داستان کار وپروژه گاه به رقابتهای عجیب قریبی می رسد که بعضی ها فکر میکنند که عقل کلند و از نظرشان بعضی های دیگر کلا کروموزم دانایی و عقل را ندارند یا بعضی چنان در این سیستم نوین برده داری نوین حل می شوند که یادشان می رود که اگر پیشرفت کاری نداشته باشندبا کشته های انفجارهای افغانستان فرقی ندارند و در کل بعد از مدتی مثل یک معبد همه الهه عوضی موفقیت را پرستش میکنند

خودمن هم مستنثی از این پرستش نیستم بعد از یازده سال خودم تبدیل به کاهن اعظم این معبد شده بودم تا اینکه مثل ادم ناگهان از بهشت رانده شدم  به اصطلاح وارد جهنم شدم ولی ناگهان همه چیز برایم عوض شد دیدم الان دیگر نه بهشتی است نه جهنمی  واصلا معبدی وجود نداشته و هویت و باور من ربطی به اینکه در این سازمان خاص کار میکنم ندارد الان دوباره هستم  خودم و خودم بدون هیچ اینیشیال ...پوزیشین و مقام دهن پرکن ...فقط کاملیا

لاله چهل و شش

دمهای احساساتی را باید کُشت. آنها به درد لای جرز هم نمی خورند. یا از خوشحالی در ارتفاع صد هزار پایی بال بال می زنند یا از افسردگی خودشان را شش هزار فرسنگ زیر سطح زمین دفن می کنند. آدمهای احساساتی در طول سه دههء اول زندگی شان در مجموع سه دقیقه در واقعیت و روی سطح زمین هستند و بقیهء پانزده میلیون و هفتصد و شصت و هفت هزار و نهصد و نود و هفت دقیقهء آنرا در هپروت به سر می برند. آدمهای احساساتی بی هدف ترین، بی مصرف ترین و غیر قابل اعتمادترین محصولات آفرینش هستند.
آدمهای احساساتی تنها کسانی هستند که معنی واقعی زندگی را می فهمند. آدمهای احساساتی هزار هزار بار عاشق می شوند و هر بار مطمئنند که این بار با تمام دفعات قبل فرق می کند. هر روز به مدت یک تا چند ساعت احساس می کنند خوشبخت ترین آدم روی زمین هستند و آگاهی از اینکه بقیهء روز را در افسردگی مطلق به سر می برند باعث می شود تک تک لحظات شیرین زندگی را با نهایت وجود تجربه کنند و از آن لذت ببرند. آنها می توانند در یک لحظه تمام دنیا را فراموش کنند و از پیامدهای هیچ تصمیمی نترسند. هیچ روزی در زندگی آدمهای احساساتی مثل روزهای دیگر نیست. هر روز هزار دلیل جدید هست برای امید و عشق به زیستن و هزارو یک درد جدید برای آرزوی مرگ و زجر کشیدن.
آدمهای احساساتی بزرگترین دروغهای تاریخ بشریت را به ثبت رسانده اند. آنها هر قولی که داده اند را هزار بار شکسته اند و هر اشتباهی را صدهزار بار تکرار کرده اند. آنها اصلا هیچ درکی از معنی هرگز و همیشه و ممنوع و درست و غلط ندارند. آدمهای احساساتی زندگی اطرافیانشان را به گند می کشند و تنها کاری که در قبال گناهان فجیعشان انجام می دهند این است که برای مدت کوتاهی شدیدتر و عمیقتر افسرده می شوند.
آدمهای احساستی در هر لحظه از زمان تمام افکارخصوصی و احساسات واقعیشان را به تمامی جهانیان اعلام می کنند. آنها تنها کسانی هستند که «دوستت دارم» را با تمام وجودشان احساس می کنند و برای فریاد زدنش از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسند. آدمهای احساساتی واقعا همانقدر که می گویند سبک هستند، آنها واقعا روی ابرها راه می رند، درست مثل روزهایی که می خواهند بمیرند، آنها وزن بدبختی را روی تک تک سلولهای پوستشان لمس می کنند. آدمهای احساساتی هرگز و هیچ وقت و به هیچ دلیلی در لحظه دروغ نمی گویند و تمام حرفهای اطرافیانشان را نیز در همان لحظه از صمیم قلب می پذیرند.
تکرار می کنم : آدمهای احساساتی را باید کُشت.
آدمهای احساساتی نهایت زندگانی هست