لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله شصت


ده تا چیزی که برایم مهم است چیست؟ ده تا ارزش، ده تا چیزی که باید در زندگی‌ام باشند و اگر نباشند حالم خراب می‌َشود و زندگی‌ام لنگ می‌زند و صدای درونم خاموش می‌شود و من دیگر خودم نخواهم بود. یکی این است که من نمی‌توانم زیاد به خودم دروغ بگویم. نمی‌توانم زیاد نقش کسی دیگر را برای خودم بازی کنم، چون خود واقعی ام  یقه‌ام را ول نمی‌کند و عذابم می‌دهد و پوستی را که کشیده‌ام روی خودم پاره می‌کند و آن قدر چنگ می‌اندازد که درونم زخم‌وزیلی می‌َشود. دوم این که من به دیگران هم نمی‌توانم زیاد دروغ بگویم. نه که نگویم، اما به خون جگر اوضاعم پیش می‌رود، نمی‌توانم گندکاری‌هایم را زیاد پنهان کنم و نمی‌توانم زیاد پیش مردم جا نماز آب‌ بکشم. به چشم دیده‌ام که برای بعضی آدم‌ها دروغ گفتن و نقش‌ بازی کردن چه قدر آسان است، ‌برای من اما این‌ طور نیست، پدر خودم را در چنین موقعیتی در‌می‌آورم و زندگی‌ام مختل می‌شود و نمی‌توانم سنگینی حقیقت را یک لحظه از روی شانه‌ام پایین بگذارم. سومین چیز مهم در زندگی‌ام نگاه هنرمندانه به هستی است. این نگاه برای من ارزش است، چه در خودم و چه در دیگری. آدمهای با نگاه هنرمندانه را دوست دارم به قول سهراب جان #سپهری قشنگ یعنی چه؟

- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال . خودم را هم وقتی دوست دارم که نگاهم حساس باشد و گیرنده‌هایم خوب کار کند. نگاه هنرمندانه آن چیزی است که من را از هر روز مردن نجات می‌دهد. همان چیزی که  مرا جوان نگه می دارد  راز جوانی در نگاه هنرمندانه است . مثل کرم ضد چروک عمل می‌کند.  و انگار زمان را برایت متوقف می کند. و چهارمین چیزی که برای من و زندگی شخصی‌ام داشتنش ارزش محسوب می‌َشود داشتن هدف است. نمی‌توانم باری به هر جهت، زندگی کنم. نمی‌توانم خیلی روزمره عمرم را بگذرانم.اما آن چیزی که برایم مهم است، داشتن تمرکز بر موضوعی است، بر کاری. باید مدام کاری برای انجام داشته باشم تا احساس وجود کنم. نمی‌توانم خودم را با کارهای خانه سرگرم کنم. آن طوری احساس خوشی ندارم، حداقل آن چیزی نیست که به من احساس قدرت و اعتماد به نفس بدهد.  باید برای چیزی بالاتر و والاتر بجنگم پنجمین می‌شود داشتن نظم در زندگی، این برایم خیلی مهم است،چون ندارمش اما خیلی می‌خواهمش، این که همه کارها به موقع انجام بگیرد، اصلا از آن مهم‌تر این که به همه کارهایم برسم. بتوانم بنویسم، کتاب بخوانم، فیلم ببینم موسیقی گوش کنم ورزش کنم، شغلم را پیش ببرم. همه‌ی این‌ها را مدیریت کنم و این کار از صعود به قله اورست سختتر است 

 . ششمین  چیز ارزشمند در زندگی برای من پول است. اگرچه معیار سنجشم برای آدم‌ها عدد نیست، اما برای خودم پول چیزی ارزشمند است.

پول داشتن حالم را خوب می‌کند، این را هم به اندازه کافی  ندارم، اما اگر داشته باشمش از اضطرابم کم می‌شود، مثلا این که می‌توانم هر وقت دلم خواست بروم استانبول و ساعتها کنار ساحل راه بروم یا بروم لیسبون و یک ماه مثل کولی ها انجا زندگی کنم یا تمام توسکانی ایتالیا را بگردم ودر هر روستا و شهر زیباییش زیتون و پنیر و شراب بخورم  اما حالا به اندازه کافی ندارم،حالا و نمی‌دانم تا کی همین خواهد بود. هفتمین  چیزی که برایم ارزش است سلامت جسم است. بدن سالم می‌خواهم. حالاهنوز هم اضافه وزن دارم و دردهای مرموز و یواشکی، ورزش در حدی که من را سر پا نگه دارد برایم مهم است. نمی‌توانم بگویم آدمی هستم که مراقب خورد و خوراکم نیستم، اما دلم می‌خواهد بدنم سالم باشد، از مریض بودن و نالیدن فراری‌ام . هشتمین می‌َ‌شود دوستی با آدم‌ها، البته که من بیشتر وقتها ادم  مردم گریزیم، یعنی حتا اگر در ظاهر نشان ندهم از غریبه‌ها فراری‌ام و خسته می‌َ‌شوم، حتا گاهی  حالم را بد می کنند ، اما حفظ حلقه دوستانم برایم مهم و ارزشمند است. این که دوست‌های خوب با تعریف خودم داشته باشم، برایم از ارزش‌های زندگی است . در واقع می‌شود گفت که بی‌آن‌ها به سر نمی‌شود. نهمی  هم می‌َ‌شود هوش، که خیلی برایم مهم است. باید همیشه حواس جمع و هوشیار باشم. حواس جمع منظورم بلد بودن آدرس‌ها یا به خاطر سپردن نام‌ها نیست یا بهترین بیزینس پلن دنیا را بدهم یا تز دکتری فیزیک اتمی داشته باشم . برای من معنای هوشیاری این است که بتوانم بحران‌های زندگی‌ام را مدیریت کنم و هر جوری هست خودم را زنده نگه دارم. نگذارم ته‌نشین بشوم توی استخر کثافتی  که نامش دنیاست. باید بتوانم خودم را روی آب نگه دارم. بالاتر از سطح تمام پلیدیها و کثافتها

و دهمین و مهترین ارزش زندگی من عشق است عشقی که 

ادبیاتش ضمیر «من» ندارد. حتی «ما» هم ندارد. همه‌ش «تو»ست.

عشقی که ذاتاً مخمل و ابریشم و یاس و شبنم به کارش است. نمی‌تواند وحشی باشد، طلبکار باشد یا ناآرامی کند. عشق بی‌تاب است، درست؛ اما بی‌تابی‌اش هم در آستری از آرامش تنیده است. “عاشقانه”ها اگر عاشقانه باشند، آرامند.عشق صراحی و پیاله و ساقی می‌شود. یک خانه دارد همیشه پُر ز مستان. مستان نو می‌رسند و عشق صد البته که… مست‌ترشان می‌کند. عشق یک پنجره‌ی وسیع دارد رو به اولین تیغه‌ی آفتاب صبح، رو به تردد قطرات باران. عشق یک پنجره‌ی دلگشا دارد رو به نگاهی که از حادثه‌ی عشق تر است.

این‌ها ارزش‌های من است، ممکن است ارزشهای خیلی ها باشد و بودنشان در زندگی به راحتی نیست با آرزو کردن نمیشود بدستشان آورد ویا  حفظشان کرد باید برایشان زحمت کشید تلاش کرد صبوری کرد غصه خورد اشک ریخت و خسته شد و حتی گاهی جان عزیز را به لب اورد ولی اگر این ارزشها نباشند زندگی نیست 

 

 این زندگی من است


 

لاله سی و نه

این روزها مشغولم. سرگرم.  سخت درحال تمرین کردن هستم. شب و روز مشق می‌کنم. زندگی را می‌گویم. زندگی کردن را به خودم یاد می‌دهم، گام به گام. نفس به نفس… به گمانم باید بشود در جزیره‌ی هرچند کوچک اما ساده و روشن امروز با هرآنچه هست و جای خالی هر‌آنچه نیست، زندگی کرد به جای آنهمه سفر کردن‌های دردناک و پرخطر و وهم‌انگیز به دیروز‌های بی‌بازگشت و فردا‌های سراب‌گونه‌ی پوشیده از “اما” و “اگر” و “شاید”.  من، الان را، همین امروز را بیشتر از هر جای دیگری از زمان می‌شناسم و لمس می‌کنم. اگر خنده‌ای هست، بلند و از ته دل می‌خندم. اگر بغضی هست همین امروز می‌شکنم‌ش تا اشک شود و جاری. دیشب با دوستی می‌گفتم که اگر عشقی هست برای امروز می‌خواهم. من از احتکار کردن‌های حساب‌گرانه برای روزهای نیامده بیزارم. از حبس کردن نفس و عشق و اشک و نگاه و بوسه برای “وقتی دیگر” گریزانم. از ناگفته‌های زندانی در قفس سینه‌ها می‌ترسم. حرف و احساس و خواهش و نوازش اگر در جایی مرطوب و بی‌نور و دربسته محبوس شوند، اولش مسومیت می‌آورند. بعد می‌گندند. در نهایت می‌میرند. من از جنازه‌ی ماه‌ها و سالها مانده‌ی “دوستت دارم” هایی که هیچوقت گفته نشدند می‌ترسم.

 

 سال آینده همین موقع زنده هستم یا نه را نمی‌دانم، آنچه خوب می‌دانم این چشم‌های بازی هستند که الان، در این آفتابی‌ترین روزتابستان زنده‌اند و بی‌پروا برق می‌زنند وقتی به آسمان و زمین ودریا نگاه می‌کنند. اگر صندوقچه‌ی مخفی‌ات پُر است از حرف‌های عاشقانه‌‌ی ناگفته که برای بهارها وتابستانها سال آینده نگه‌شان داشته‌‌ای، یادت باشد نفتالینی تنباکویی چیزی هم بریزی لابه‌لای‌شان که اگر به خوشبینانه ترین فرض، من‌ی باشم و تویی هم باشی آنوقت کلمات بید زده‌ی نور ندیده‌ات به درد دل پریشان و زخمی‌ هیچ کدام‌مان نخواهد خورد.

لاله سی و هفت

هیچوقت با ساعت  ارتباط برقرار نکردم خصوصا ساعت مچی ..برام فرقی نمیکنه چه مارکی باشه و چه قدر گرانقیمت رولکس  امگا لونژین ...یا هرچیز دیگه برای من ساعت مچی فقط صفحه گردیه که دو عقربه بطرز احمقانه ای به من یاداوری میکنند که زمان در حال گذره و من هی ضعیف تر پیرتر و به اخر نزدیک تر میشم ...حتی باور ادمها در مورد ساعت هم نتونست  روی اشتی من با ساعت مچی تاثیر بزاره که کسی که فلان ساعت رو می بنده ادم کار درستیه یا یه مرد جذاب حتما ساعت  سویسی گرانقیمتی با یک صفحه گرد بزرک می بنده ...من با این صفحه گرد همیشه در حال کشاکش و جنگم...واینکه می خوام بهش بفهمونم که نمی تونه زمان رو از من بدزده و نابود کنه  لحظات طلایی زندگی من همیشه با منند با من زندگی میکنند وکافیه فقط  چشمهامو ببندم و برم تو یکی از این لحظه ها ...مثل ده سال قبل نیمه  شب مهتابی روی پل خواجو و صدای زاینده رودی که زنده بود و من مست نسیم کوه صفه و خلسه این  پل بی نهایت زیبا بودم ..مثل هشت سال قبل دریاچه زریوار و صدای گیتار یک ناشناس که تمام شب نزاره بخوابی و منتظر طلوع خورشیدی باشی که یکی از زیباترین شبهای زندگیت رو روشن کنه ....مثل دوماه قبل ساحل پاتونگ وقتی روی ساحل دراز کشیده بودم وموجهای اقیانوس  و پرتو های طلایی خورشید بدنم را بوسه بارون میکردندو من دو نیم بودم یک نیمه خورشید و یک نیمه لاجورد ابی اقیانوس ...یا دوسال قبل ماسال اولسابلانگاه جایی که حرکت ابرها با نسیم روی کوه و جنگل عشقبازی ابدی  بهشتی بود که  هر انسانی رو از خودبی خود میکرد ....و یا یکسال قبل بهار جاده دیلمان  وقتی عشق رو نوازش میکنی و با نوازش عشق مست از بوی جنگل ..گوش میکنی و زمزمه میکنی... کی اشکاتو پاک میکنه شبها که غصه داری دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری..هیچ وقت هیچ ساعتی نمی تونه این لحظات رو از من بدزده فقط کافیه حتی وسط کسل کننده ترین جلسات کاری چشمهامو ببندم و در همون لحظه طلایی که میخوام زندگی کنم  بنابراین هرجوری که فکر میکنم به اون صفحه گرد با اون دو عقربه سمج که بطور احمقانه ای دنبال هم می دوند نیازی ندارم 

لاله سی و یک

یادم میاد اون موقع ها که نماینده علمی بودم و پزشکهای شیراز رو ویزیت میکردم همیشه جوری برنامه ریزی میکردم که یکی دوهفته مونده به اخر سال شیراز باشم عاشق هوای بهاری و بوی مست کننده  بهار در کوچه کوچه شیراز بودم ازخواجه عاشق شیراز و سعدی جانم که از مزارش همیشه بوی عشق میادو دروازه قران با نورهای هزار و یک شبش که بگذریم دو جا بود که توی اسفند برای من مظهر شادابی و سر زندگی و عشق بود :

یکی بازارچه انقلاب روبروی هتل هما و دومی خیابونهای شلوغ و پلوغ چهارراه سینما سعدی 

بازارچه انقلاب پر از رنگ بود سبزه شمعهای جورواجوررنگی و تخم مرغهای شاد وسایل تزیین سفره هفت سین و گلها و میوهای مصنوعی و ماهی های قرمز...بازارچه ای جادویی  پراز رنگ پر از شادی پر از عشق و از همه بهتر که مغازه های داخل پاساژ دی وی دی و سی دی فروشی هایی بودند که از قدیم تا جدید هر فیلم و سریالی که می خواستی داشتند بازارچه یعنی فصل های جدید سریالlost  یاPrison Break و فیلم های فوق العاده ای مثل PerfumeوShakespeare in Love ...دنیایی داستان و وهم و خیال وموسقی و تصویر با سرمستی و ذوق عید و تعطیلی و خوشی 

و وقتی ویزیتهای عصر دکترها و داروخانه ها تموم میشد گشت گذار تو چهارراه سینما سعدی و ازدحام مردمی که سرشار از انرژی سال نو بودند میچرخیدند خرید میکردند چونه میزدند منو رو به این باور میرسوند که زندگی مثل موج دریا تو این مردم با هر سطح درامدی موج میزنه و من مثل قطره ای تو این دریا گم میشدم و تو امواج مردم میچرخیدم و زندگی رو نفس میکشیدم  

حدود ساعت یازده شب با یه تاکسی گشتی میزدی تو کوچه باغهای قصر الدشت و معالی آباد و روحت با باد خنک نیمه شب بهاری شیراز زنده میشدو با با تمام وجودت حس میکردی که ...صبا به تهنیت پیر می فروش امد

این روزها دلم بیشتر ازهروقت دیگه ای شیراز می خواد.. همه شیرازرو ..خصوصاگشت زدن تو بازارچه انقلاب و چهارراه سینما سعدی و دلت برای همه اون چیزها ی که حتی یه روز فکرشو هم نمیکردی  تنگ میشه...  دلتنگ میشی برای بالاوپایین  رفتن از پله های شلوغ درمانگاه مطهری بیمارستان نمازی و ویزیت دکترهای نه چندان صمیمی ...بوی همبرهای ارزون قیمت اول بیست متری سینما سعدی ....طعم جادویی فالوده های بابابستنی ...آب انارهای ملس سرکوچه چهارم خیابون ملا صدرا ...و اینکه کاش میشد یه بار دیگه شیراز رو تو اسفند ببینی و نفس بکشی ....

لاله سی

من زن لباسهای مشکی ام  یا لباسهای قرمز تند  با رنگهای ملایم کاری ندارم برای من رنگ باید پررنگترین وعمیق ترین  باشد قرمز خونی ...ابی تیره ...یا سبز تیره تابستانی ...و یا مشکی تیره به رنگ شب .... زن لاکهای قرمز  وجیگری و مشکی... من زن لباس های گلدار و با رنگهای ملایم وارامش دهنده نیستم .  زن کفش های پاشنه بلند وعطرهای گرم و تند فرانسوی ... زن روژ لبهای های تیره وقرمز جیغ ....زن روبروی  اینه ایستادن و لبها را روی هم فشار دادن که قرمزتر و زیباتر به نظر برسد .. زن روبروی آینه رقصیدن. زن سلام و احوالپرسی کردن با تمام آدم های که در روز میبینمشان؛ زن لبخندهای همیشگی. گریه های ساده و غم های عمیق و اشک های پنهان . زن کتاب ها را دوست داشتن و در کتابخانه هزار و یک بار دستمال کشیدن. زن کشوهای بهم ریخته و کمدهای شلوغ. زن گوگوش و هایده ومرجان را شنیدن و غرق شدن در موسیقی جادویی  دلکش...  زن رویا بافتن؛ زن رویاهای شیرین عجیب غریب دست نیافتنی . زن عاشق گلدان های رنگی با  گل های  شب بو و مریم ورز قرمز .... .زن هیاهو و فریاد و گاه سکوت محض ....نمی دانم خوب یا بد بودن خودم را ...ولی خوب میدانم هنوز در احمقا نه ترین شکل ممکن عاشق زندگی ام ...هنوز به جوانه زدن های بهاری   سبزینه های امید و اینکه با شعر و بوسه می توان حتی مرگ را هم شکست داد...   ایمان دارم و هنوز فکر میکنم زندگی زنی عاشق است که در کنج خانه کنار پنجره نشسته وروی قالی های خوش رنگ  موهای خوشبویش را شانه میکندو تمام وجودش رابه  نسیم خنکی که از پنجره می وزد می سپارد و اهنگ محبوبش را زمزمه میکند...کی آیی به برم ...ای شمع سحرم ..در بزمم نفسی ...بنشین تاج سرم ...تاازجان گذرم.