لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله صد

بگذار هر روز، روز زن باشد، تا همیشه بیاد آوریم که ما همیشه مهسا هستیم  با مظلومیت چشمهایش

 ما همیشه نیکا هستیم درزیبایی اساطیری آوازش  در رقص سرشار از جوانی اش 

 ما از گلوی غزاله زخمی و خونین  شجاعت را بلند فریاد می زنیم و می گوییم نترسید

 ما افتخارمان شیرزنی به نام  گوهر عشقی است که مادری میکند برای شیر دختران و پسرانش  وفریاد عدالت و اعتراض است برای ستارها و مهساهای ایرانی 

 ما کاوه آهنگرمان نامش فاطمه سپهری است که با دلاوری و با صدایی محکم تمام سالهای زندانیش را به مسخره می گیرد و با امید و قدرت فریاد آزادی می زند 

 ما فریاد دادخواهی هستیم درناهید شیر بیشه که در سیاهچال اهریمن به همه نورهدیه می دهد 

وما ایدا هستیم درمانیم برای زخمهای مبارزین آزادی و برای هر دردی اینقدرمرهم می شویم که اهریمن مرگ را چاره دستهای زندگی بخش ما می داند 

 ما در این شش ماه هر روزمان روز زن بوده چون ما به بزرگترین فریاد آزادیخواهی تاریخ  یعنی  زن زندگی آزادی  جان دادیم 

۸ مارس روز جهانی زن بر همه زنان آزادیخواه وشجاع مبارک 

لاله نود و نه

 نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی رهاند

و فکر میکنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد

این روزها من ترانه موزون حزن را همیشه می شنوم ترانه ای سوزناک که با شنیدنش در مغزم  روحم وروانم وبدنم  احساس سرمایی جانسوز می کنم که با هیچ چیز از بین نمی رود نه با پکیج و شوفاژ ونه با لباس گرم و دستکش و کلاه ....ترانه موزون حزن در خواب و بیداری ام جریان دارد در لحظه لحظه زندگیم ...نتهای ترانه حزن در موهایم در چشمهایم در  دستها و پاهایم و بروی لبهایم جریان دارد حتی وقتی که ساکتم احساس می کنم دیگر من نیستم بلکه نتهای حزن و اندوه هستند که کار میکنند راه می روند و می خوابند و زندگی می کنند با سرمایی که انگار در یک دشت پراز برف ایستاده ام و آسمان ابری و گرفته است و در انتهای دشت دریایی یخ زده با بادهای سردش به من می وزد

خوانده بودم که برتولت برشت هم حس من را داشته جایی که می گوید سرمای جنگلهای سیاه تا زمان مرگ در پیکرش خواهد بود.قبلا  بارها این شعر برشت را خوانده بودم ولی این حس سرما را نه فهمیده بودم و نه لمس کرده بودم ... ولی الان با این سرما با این سوز دردناک حزن زندگی می کنم  و الان می فهمهم که سرمایی که برشت در وجودش بوده ناشی از حزن و سوگی مصیبتی  بوده که نازیها با مردم و سرزمینش کردند مثل جنایتی که این اهریمنان با مردم و سرزمین من می کنند و می دانم مانند برشت این سرما در وجود من تا لحظه مرگم می ماند ولی نه من و نه برشت هیچکدام با این سرما فلج نشدیم  یخ نزدیم  او برای حرکت برای ازادی برای زندگی, کلمات را انتخاب کرد و نمایشنامه نوشت داستان و رمان خلق کرد و من هم سعی  می کنم بخوانم یاد بگیرم بنویسم آگاه شوم و اگاه کنم و  می دانم که عامل اصلی هر تحجر, وحشی گری ,جنایت قتل دزدی آشکار شکنجه اعدام و زندان ... جهل و نادانی است  می دانم هر تفکر و نظام ایدولوژیکی سعی می کند تا برای بقایش نور دانش آگاهی و خرد را خاموش کند .

می دانم سخت است که با دستهای یخ زده ام بخوانم و بنویسم ولی می دانم که باید مبارزه کنم باید بدانم باید بفهمم ویاد بگیرم و به دیگران هم بگویم بخوانند و بدانند و با آگاهی و خرد اینبار از ازادی دعوت کنند که بیایید نه با جهل و خرافه ای 1400 ساله که جز تاریکی و ظلم چیز دیگری نمی شناسد می خوام اینبار که بهار می آید 

 با خرد و اگاهی  بیاید 

آنوقت است  که در بهار  باران واقعا باران بهاری است و  شکوفه های سفید  بعد از یک زمستان چهل و چند ساله باز می شوند و هوا پر می شود از عطر یاسهایی که همیشه در سر در خانه های شمالی هست و در همه جای ایران بوی بهار نارنج در نیمه شبهای اردیبهشت  بابلسر را می دهد 

می دانم نباید کم بیاورم درست است که در وسط دشتی سرد و پراز برف و سرما ایستاده ام وباید حرکت کنم باید مبارزه کنم و بجنگم و بهار را پیدا کنم  همانطور که 

برتولت برشت و هزاران انسان آگاه مبارز و آزادیخواه این کار را قبلا انجام دادند چون باور داشتند که ((جلادها و دژخیمهان هم می میرند))  و بهار آزادی می آید 

ودر آخر اینکه ...

بامن خیال کن که زمستان گذشت و رفت 

پی نوشت : عکس از این روزهای بابلسر که حمید رضای عزیزبرایم فرستاد 



لاله نود و هشت

من مخاطب خاص ندارم فکر می کنم هیچ وقت نداشته ام.تو بیا مخاطب خاص من شو. می شوی ؟برای اینکه مخاطب خاص من بشوی حتما لازم نیست که جنست با جنس من مخالف باشد.تو هم جنسی و حرف مرا می فهمی.تو هم کابوس هایی که من دیده ام دیده ای مگرنه؟حرف هایی که می خواهم بزنم را می دانی.بیا برایت حرفهایی بزنم که به هیچ کس دیگر نمی توانم بزنم.بیا مخاطب خاص من شو و فقط گوش کن.اگر خواستی من هم می توانم مخاطب خاصت بشوم.تو هم می توانی به من چیزهایی را بگویی که جرئت گفتنش را به هیچ کس دیگر نداری.بیابه هم قول بدهیم که هم را قضاوت نکنیم.که با هم بحث نکنیم.بیا به هم قول بدهیم که برای متقاعد کردن هم تلاش نکنیم.از هم نپرسیم:به خدا اعتقاد داری؟چه لباسی می پوشی؟لاک می زنی؟می رقصی؟دوست پسر یادوست دخترداری؟بیا نخواهیم که هم را ببینیم حتی.هم را توی همین نوشته ها پیدا کنیم.می ترسم وقتی تو را ببینم تو دیگر مخاطب خاص من نباشی.می ترسم دیگر نتوانم حرفهایم را به تو بزنم.حرفهای مخفیانه ی ممنوعه ام را.می ترسم رابطه ی ما به "سلام عزیزم""چطوری گلم""خوبم مرسی" های کثیف دروغی آلوده شود.می ترسم خراب شود کاخی که تو از پنجره اش داری به من نگاه می کنی.و می ترسم تمام شود عطری که از واژه های تو می رسد.می ترسم بعد از این که هم را دیدیم برای هم یکی شویم شبیه بقیه شبیه هزار آدمی که هر روز.هر هفته هرماه و هر سال می بینیم.می ترسم دیگر نتوانیم هم را دوست داشته باشیم.هم را شبیه این چیزی که الان هست دوست داشته باشیم.

همین که من ندانم تو چه شکلی هستی قشنگ است.می توانم تو را توی ذهنم هر طور که بخواهم بکشم.یک روز که سر حالم تو خوشگلی.موهایت آراسته و مرتب است و لپ هایت گل انداخته و چشمهایت برق برقی ست.

یک روز که من عاشقم.چشمهای تو آبی ست.وقتهایی که غمگینم صورت تو هم مه آلود است.وقتهایی که ترسیده ام توی چشمهای تو هم می شود هراس را دید.

بیا مخاطب ندیده ی خیلی خیلی خاص من شو.و بمان.بیا با تو حرف نزنم اما با تمام صداهای دنیا نامت را بخوانم.
می دانی خیلی وقت است که برای کشیدن یک آه تنها مانده ام

بیا تو بنویس و من بخوانم.تو بخوان و من بنویسم.

بیا همین طور که الان هست بماند همه چیز.
می ترسم خراب شود.

لاله نود وهفت

می خوام امروز درباره درباره سندرم ِ "دوست نداشته شدن!" بنویسم.که ما خیلی وقتها فکر میکنیم حتا یک نفر در این دنیا وجود ندارد که دوستمان داشته باشد و در حقیقت ،در تمام لحظاتی که این حس همراه ماست،تنها یک نفر است که دوستمان ندارد و آن،خود ما هستیم.عمیقا معتقدم که احساساتی مثل دوست داشتن و دوست داشته شدن از جایی در ذهن خودمان نشات میگیرد و به محیط ِ بیرونمان انتقال پیدا میکند...دوست داشته شدن،سخت ترین حس ِ دنیاست و زمانی که می خواهی خودت را دوسته داشته باشی خیلی خیلی برایت سخت می شود چون باید تمام زندگیت را دوره کنی روابطتت قولهایت کارهای روزمره و خاص زندگیت را و لحظات زندگیت که بسیار بسیار ارزشمند است که خرج چه کسانی و یا چه کارهایی می شود و اساسا پیمان هایی که با آدمها داریم چه در زندگی شخصی چه در زندگی کاری چقدر برایمان ارزش دارد چقدر خودمان را دوست داریم که برای هر پیمان قول و یا حضور در جمع کسانی که می دانیم قلبم*ما را نه تنها زیاد نمی کنند بلکه آن را کاهش می دهد و باعث کوچک شدن آن می شود ارزشی قایل نمی شویم و آنرا به فراموشی می سپاریم
عزیزی می گفت :
طلاق بگیرید، فرار کنید، مهاجرت کنید، استعفا بدهید، ضربه متقابل بزنید، بجنگید، نابود کنید ولی تحمل نکنید. تحمل دروازه جهنم است
و من می گویم نه تنها تحمل نکنید منتظر دوست داشتن و احترام و علاقه دیگران نباشید خودتان به خودتان احترام بگذارید خودتان خودتان را دوست داشته باشید و یادتان نرود دوست داشتن خودتان سخت ترین کار دنیاست
پی نوشت :*واژه قلبم ترکیبی از چهار کلمه قدرت لذت بقا و معنا است که هر انسانی برای تعالی زندگیش باید همیشه در کارها و پیمان هایش این چهار گزینه را مد نظر قرار بدهد که هر کار فکر و حضوری بایدسبب شود که هم قدرمند باشد هم از زندگی لذت ببرد هم هر کار و پیمانی معنا و مفهوم برایش داشته باشد و هم به بقا و حفظ زندگی روحی و جسمی اش کمک کند این مفهوم برگرفته از دیدگاه زروان، که عبارت است از چارچوبی جامعه‌شناختی- روان‌شناختی که از نظریه‌ی سیستمهای پیچیده برآمده و به خاطر اهمیت مفهوم زمان در آن، زُروان (در زبانهای کهن ایرانی، یعنی زمان) نام گرفته است که نظریه پرداز این دستگاه استاد عزیز دکتر شروین وکیلی است

کمم در پیش خلق اما برای خویش بسیارم

لاله نود وشش

وقتی هایی که در طبیعت هستی فکر می کنی که همه چیز هست که هیچ چیز تمام نمی شود؛ در خلسه ای ابدی معلق مانده ای مدت های زیادی .. روزهایی که شب نمی شوند، شب هایی که صبح؛ و ساعتهای که دقیقه به دقیقه اش کش می آید و زمان کرانمندظالمی که در رودخانه و کوه و درخت به زمان بی کرانه تبدیل می شود  .. و وادارت می کند در خودت دقیق شوی؛ همه چیز را با دقت زیر و رو کنی و دنبال خودت بگردی.. شادی ها را و غم ها را، تک تک حرف ها و لبخند ها را، تلخی های جا مانده زیر پوست و روح روزهای معمولت  را؛ همان روزهایی که وادارت کرده اند به گذشته فکر کنی و غمگین شوی. به آینده فکر کنی و غمگین شوی، همان روزهایی که رفته اند. من امّا به جاهای خالی ِ کنارم می نگرم .. باید درد هایم و شادی ها یم را در گلدانی بکارم , به روزنه ی کوچکی فکر کنم که از آن  نور خواهد تابید .. باید بقیه ی زندگیم را بروم جایی که هیچ خاطره ای از آن نداشته باشم، باید بروم جایی دور، جایی که بقیه ی عمرم را آنجا زندگی کنم .. یک جای گرم اما بی هیچ خاطره ای ..ولی سبک و رها عین پر و سبز مثل زیباترین بهارها.......