لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله پنج

میان این‌همه زیبا روی
با چاقوهای تیز و
سیب‌های خون‌آلود
چرا منتظر باشم مرا عاشق شوی؟
که من
زلیخای پیر این شهرم
آواره‌ی کوچه‌ای
که باری
عبورش کردی
آیدین پورضیایی

لاله چهار


گاهی دلم می خواهد

شادترین

لوند ترین

رهاترین

زن دنیا باشم با

لباسی سرختر از عشق

جامی باده ناب

و عشقی که در ذره ذره وجودم

موج میزند

دیوانه کنم

دیوانه باشم  

لاله دو

"دنیا نمی ترسد از اینکه مترسکش ، عاشق کلاغ بشود و مزرعه را به باد بدهد.

نمی ترسد از اینکه نرگس های کوهی، دل ببندند به مرد گلفروش و دشت هایش عریان بشود.

دنیا نمی ترسد از مهر بی امان باران به خانه ای که عاقبت سیل می بردش..

حتی نمی ترسد که دل زمینش برای یک شهر بلرزد و هر چیزی را در قلبش فرو ببرد.

اما آدم می ترسد.

می ترسد که دل بدهد و خالی بماند دستش .

می ترسد که زندگی اش لای بقچه ی دلش جا مانده باشد.

آدم می ترسد که عشق مثل یک اسکناس کهنه گوشه نداشته باشد یا چند مغازه

آنطرفتر ، بشود ارزانتر خریدش و گرانتر فروخت.

آدم می ترسد و قلبش مثل قلب یک خرگوش کوچک فرارکرده همیشه می لرزد .

خرگوشی که دل خوش نکرده به هویج کوچک نارنجی نزدیک . و یادش رفته است که

مرگ همیشه پشت بیشه هاست. و وقتی می رسد که تمام دنیا عاشقی کرده جز آدم.

چون آدم می ترسد.

و نمی داند که باید مزرعه و جنگل و خانه و شهر را به باد داد و یک

گردنبند بدلی لاجوردی خرید با یک نخ بلند که آخرین آویزه های سنگی اش

درست روی قلبت جا خوش می کند .

افسوس که آدم می ترسد.

و اگر نترسد و دل ببازد ، بال در می آورد . چون همیشه باید آماده پریدن

از زمینی باشد که ترس ، کتاب مقدس آدمهایش است .

ولی من نترسیدم