لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله چهل و هشت

کارهایی هست که نمی‌توانم بکنم:

نمی توانم در یک جاده جنگلی کوهستانی دیوانه بازی در نیاورم ندوم وسط جاده و عکس نگیرم 

نمی‌توانم سرم را بیشتر از سی ثانیه زیر آب نگه دارم، چون احساس می‌کنم دارم خفه می‌شوم. نمی‌توانم نقش بازی کنم دوست داشتنم دوست داشتن است تنفرم تنفر نمی توانم به دروغ تظاهر کنم خوشحالم |نمی‌توانم خیلی سریع از اعداد و ارقام سر در بیاورم نمی توانم شبها غذای چرب بخورم، چون بدخواب می‌شوم و کابوس می‌بینم. نمی‌توانم همزمان هم با کسی حرف بزنم و هم دو عدد را در هم ضرب کنم. نمی‌توانم وقتی روی موزاییک‌ها راه می‌روم، تقارن را رعایت نکنم. نمی‌توانم همیشه قیمت دلار و یورو وبورس اخرین اخبار بورس رابدانم و بخوانم . نمی‌توانم با انگشت‌هایم سوت بزنم. نمی‌توانم به صدای کشیده شدن یونولیت به دیوار گوش بدهم. نمی توانم صبح زود بیدار شوم و شش صبح ایمیلم را چک کنم نمی‌توانم به کسی که دوستش ندارم بگویم دوستت دارم.

کارهای دیگری هم هست که نمی‌توانم انجام بدهم:
نمی‌توانم دوستت نداشته باشم.
نمی‌توانم به تو نگویم که دوستت دارم.
نمی‌توانم به تو فکر کنم، چون دیوانه می‌شوم.
نمی‌توانم به تو فکر نکنم، چون دیگر چراباید زنده بمانم؟

لاله چهل و دو

عشق های پر شورمان تمام میشوند. آدم های دوست داشتنی مان میروند بدون اینکه چیزی را برهم بزنند. بی هیچ نگرانی برای ما و احساسمان...همه چیز تمام میشود و کسی میرود و هیچ وقت برنمیگردد. تو میمانی و یادش و اینکه چقدر دوستش داشتی و چقدربرایت صدایش گرم بود و چه عطر دلپذیری داشت نفس هایش... ولبخندش نگاهش برای ما مرگ و زندگی بود 

و بعدناگهان استاپ ...معمولا هم او تمامش میکنداول شوک میشوی انگار ازیک ساختمان ده طبقه به پایین پرت میشوی انگار ماشین با سرعت زیاد  وسط خیابان با تو تصادف میکند و قطع عضو میشوی و رودخانه درد در وجودت جاری میشودگالن گالن دردبرسرت آوار می شود وگاه چنان دردبه مغز استخوانت می رسد که دلت می خواهد نباشی تا این درد لعنتی هم نباشد اولش هی صبر می کنی هی می گویی درست می شود، نمی خواهی باور کنی نمی شود، دلت می لرزد ،بدون او بودن را تصور نمی کنی می ترسی اگر نباشد تو هم نباشی. دور که می شوی، می بینی این من می تواند بدون او باشد. می بینی که با تمام علاقه و دوست داشتن می توان رفت.گاهی باید رفت. اصلاحقیقت زندگی توی همین رفتن هاست .رفتن هم خب درد دارد، راهی ست که باید ازش عبور کنی. مثل یک تونل تاریک است. اما خوب بخشی از زندگیست. یک تصمیم است... و  کم کم یاد میگیری بدون او هم میشود زندگی کرد. دردها کمتر میشوند. زخم ها کهنه میشوند و آن حفره خالی شاید شروع کند به پر شدن. فراموش میکنی...و گذر زمان مانند باد تمام احساس عشق زجر درد را با خود می برد و اصلا گاهی از یاد میبری که چنین ادمی هم وجود داشته ....

شده تا بحال خدا را شکر کنید بخاطر نعمت فراموشی؟ ...وصحبت آخر 

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی 
باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند

لاله چهل و یک


یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه هیچ اتفاق خوبی بعد از ساعت دو شب نمیفته،وقتی ساعت به دو نزدیک شد فقط باید خوابید!
من حدس می زنم بعد از ساعت دو شب یه هورمونی در بدن ترشح میشه که من اسمش رو گذاشتم هورمون دیوانه بازی هورمون دلتنگی ,این هورمون،وظیفش هم اینه که بهت نیروی عجیبی میده تا دیوونه بازی در بیاری،یه جورایی رهات می کنه!ازادت میکنه
اون وقت می تونی بعد از هزاربارفکرکردن هزاربار پیچ وتاب خوردن به کسی که ته قلبته بگی دوست دارم،یا اینکه بگی دلم واست تنگ شده یا بهش تکست بدی ،یا براش متنی بنویسی و شر کنی و مطمئنی که اون بابی تفاوتی می خونه ...کاری که هیچ وقت نمی تونی ساعت هفت صبح انجام بدی!
واسه همین تلاش کردم شب ها قبل ساعت دو بخوابم تا درگیر این هورمون دیونه بازی  نشم.
اما مگه زندگی بدون این دیوونه بازیها زندگی میشه؟اصلا میشه به این فکر کرد که ساعت دو به بعد اصل زندگیه... اصل خودت ...و اونجاست که واقعا زندگی میکنی نقاب رو ور میداری و خودت میشی با تمام عاشقیهات...قصه هات ...دلتنگی هات... باورهات ...و این حالت تا وقتیه که خوابت ببره و ساعت هفت صبح شه اونوقت  هورمون از خون روحت پاک میشه و دوباره نقابها برمیگردند و برمیگردی به دنیایی پراز عقل و منطق کسل کننده زندگی...و حتی از خودت می پرسی که این چه حسی بود که من دیشب داشتم ...هرحسی که هست باید یه جایی بپذیری که ساعت دو شب به بعد و ترشح هورمون دیونه بازی اگر نباشه تو هم کامل و با تمام روح و جسمت زنده نیستی ....


آزمودم عقل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را

#حضرت مولانا 

لاله چهل


‎هفتاد درصد بدن من را آب تشکیل می دهد، سی درصد اش را تو. کاش پیدایت کنم، بیفتی در تن من، حل شویم. آرام آرام رنگ مرا، طعم مرا عوض کنی. کاش آزادی باشی، آزاد کنی، مردی که دوست دارم وآرزویم است باشی، رژ لبم بگیرد به تو، به لیوان قهوه ات . قرص جوشان باشی، آرام آرام جلز و ولز کنی در تنم. بتوانی خیانتها و دروغها و تلخی ها را درخودت حل کنی خاکستریهای زندگیم را پاک کنی سبز قزمز ابی لاجوردی وطلایی خورشید تابستان رابه زندگیم بیاوری ...بگذاری به یاد اورم من کوچکم، نسبت به چیزی که در ذهنم میگذرد. کمم، زورم به شکستها، به سرطان، به دعوای در خیابان به تنهایی ونا امیدی و خیلی چیز ها نمیرسد و فقط می توانم خودم کسی را حبس نکنم ...کابوس کسی نباشم

لاله بیست و نه

حدس میزنم یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شوم همه چیز را فراموش کنم مطمئنم این ژن الزایمر لعنتی یک روز مثل یک چراغ روشن میشود و کارش را میکند  برای همین همیشه سعی میکنم همه چیز را نوشته باشم . دستور پخت چند غذا ، جای قایم کردن مدارک مهم ، رمز کارتهای بانکی واینترنت و لپ تاب ،شماره موبایل های مهم

 و تو ...


پهلوی اسمت نوشته ام وقتی صدایم میزند انگار یک صفحه قدیمی روی گرامافون شروع به چرخیدن میکند ، انگار حسین قوامی شروع کند به خواندن تو ای پری کجایی...

نوشته ام دوست داشتنت شبیه پولکی اصفهان  است وقتی بیفتد در یک استکان کمر باریک شاه عباسی و نرم نرم آب شود ورنگ ببازد به دل.... ،نوشته ام دستهایت شبیه لانه هستند برای گنجشکهای دستهای من ، نوشته ام شبیه  باد خنک شبهای ییلاق دماونددر باغ مادربزرگ وسط چله تابستان هستی وشبیه غروب های ساحل بابلسر در تابستان های طلایی با بوی دریا  ،شبیه نوشیدن شیرکاکائوگرم که مادر اماده کرده  وقتی از سرما در حال لرزیدن باشی .. شبیه بوی مست کننده بهارنارنج نیمه شب اردیبهشت در خیابانهای بابل...،نوشته ام  زبان چشمها را بلدی و میشود در نی نی چشمهایت مرد وقتی غرق نگاه کردنم میشوی، نوشته ام حس آمدنت بودنت نیلوفرانه است مریمانه است و دلت از جنس یاسهای سردر خانه های شمالی  ... و حس اغوشت لطیف است مثل مخمل های ارغوانی رنگ قران های قدیمی ...همه چی را فراموش کنم نباید تورا فراموش کنم ....