لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله هفتاد ویک


آخر هر داستانی روایتی و زندگی ای آدم می میرد با هزار و یک چیز با ویروس، از جنگ، از تحریم، ونبود دارو،با شلیک مستقیم با موشک خودی ،با سرطان سکته و بیماریهای عجیب و غریب با تصادف با چاقو با دق کردن از دست دوست واشنا بیشتر از غریبه ها و حتی خودکشی ..حتی ممکن است در خواب بمیرد این راه برای همه است وهر آن چه که زندگیت را از تو بگیرد،دیگر فرقی نمی کند وقتی قراراست دیگر نباشی
آنوقت یک سوال پیش می آید آیا درست ترین و مهمترین کار دنیا را قبل از اینکه بمیری انجام داده ای ؟ آیا کسی را چنان دوست داشته ای که بیشتر و بهتر از آن ممکن نباشد ؟ایا بهترین دلبر عالم برای عزیزی که دوستش داری بوده ای؟نازش را کشیده ای؟روی شانه های او گریسته ای ؟ و با حرفها و کارهایت اورا چنان شاد کرده ای که قهقهه زندوازصدای خنده هایش دلت قنج بزندوپراز شکوفه شودیا در غریب ترین جاده ها با او همراه بوده ای و با او در افق کوه و دشت و صحرا گم شده ای؟ برای خواب معصومانه عشق بستری از گلهای رز و مریم اماده کرده ای ؟و ایا با عزیزترینت در رمز و جادوی عشق زندگی کرده ای؟
و من به خودم فکر میکنم که همین است که از مردن نمی ترسم چون مهم ترین کار دنیا را کرده ام دوست داشتن تو
من که تورا وماجرای تورا که عجیب ترین و نازنین قصه هستی است داشته ام چرا باید از مردن بترسم؟چطور میشود از مردن بترسم وقتی دوست داشتن تو مثل بهارمثل لاله های یک باغ زیبا با صدای رودخانه مرا در آغوش گرفته اگر چه برای مدتی کوتاه هم اگر باشد غرق عطرو زیبایی و شگفتی باغ دوست داشتن تو شده ام ...بگذار مرگ بیاید هر وقت که بیاید میداند که من عاشقانه هایم را برای تو سروده ام و هرجا که بخواهد مرا ببرد کاری ندارم جز بردن عشق بی مرز تو ...البته که هم مرگ هم من میدانیم که عشق تنها عشق فسخ عزیمت جاودانه به نیستی است   #به یاد #شاملو#ایدافسخ عزیمت جاودانه بود#جاده_چالوس #گچسر

لاله پنجاه و نه


اگر دوباره به دنیا بیایم 
در اردوهای مدرسه بیشتر می خندم
زنگ ورزش را جدی می گیرم
و با ادبیات و ریاضی زندگی می کنم 
و تاریخ دقیق تر و با عشق بیشتر می خوانم 
و دوباره عاشق تو می شوم
اگر دوباره به دنیا بیایم 
بیشتر ورزش می کنم
یوگا تمرین می کنم و سعی میکنم باله یاد بگیرم 
 حافظ و فردوسی و مولانا بیشتر می خوانم
حتما فرانسه و آلمانی یاد می گیریم 
تا گوته را المانی بخوانم 
و کتابهای سیمون دو بوار را فرانسه 
و دوباره عاشق تو می شوم
اگر دوباره به دنیا بیایم
 اندک خرید می کنم ولی هرچه که می خرم 
خاص مرغوب و عالی باشد 
بیشتر و بیشتر شهرکتاب می روم
و دوباره در شهد شیرین اشعار عاشقانه سعدی 
ذوب میشوم  
 همه فیلم های سینمای کلاسیک جهان را می بینم 
و بازهم برای اخر فیلم کازبلانکا گریه می کنم 
و دوباره عاشق تو می شوم
اگر دوباره به دنیا بیایم 
عاشق شغلم نمی شوم 
بلکه عاشق چیزهایی می شوم که شغلم به من هدیه می دهد 
چیزهایی مثل اعتماد به خود و عزت نفس 
هویتم را خودم تعریف می کنم 
نه هیچ چیزی  و نه هیچ کسی 
و دوباره عاشق تو می شدم 
اگر دوباره به دنیا بیایم 
سعی می کنم بیشتر محبت کنم بیشتر عشق می ورزم و کمتر توقع خواهم داشت 
حتی اگر بدی و بی معرفتی 
دورادور زندگیم را گرفته باشد 
به جای بحث با مردم به آنها لبخند میزنم و مهم نیست حق با چه کسی باشد
مهم تغییری است که می توان ایجاد کرد 
و دوباره عاشق تو می شوم
اگر دوباره به دنیا بیایم 
سعی می کنم همه دنیا را ببینم 
ستاره های صحراهای دور
عقاب های مغولستان 
عظمت ماچو پیچو 
باغهای ذن 
و جادوی اسرار آمیز اهرام مصر 
و دوباره عاشق تو می شوم 
نمی دانم می توان دوباره متولد شد یانه 
مطمِن نیستم که دوباره می توان از نو زندگی کنم 
ولی 
ایمان دارم 
که چه یک بار و چه هزار بار تولد دوباره ام 
در تمام این زندگیها 
دوباره سه باره ..هزار باره عاشق تو می شوم 
عاشق تو می شوم 


لاله پنجاه و هشت



هرچقدر میزان دلبستگیت به عزیزی که حالا  بودنش برایت  زندگیست بیشتر شود جسارتت هم بالاتر میرود.چون میدانی از بیخودیها و بچه بازیهای که قبلا با ادمهای دیگر داشتی خبری نیست شجاع تر میشوی انگار. کم کم یاد میگیری نترسی یا لااقل علت ترس هایت را تغییر دهی. همه چیز را حول دلبستگیت میسازی و ترس هایت... ترس هایت کم کم ختم میشوند به او... وای از روزی که اشک هایش را ببینم. وای از روزی که غم بیاید سراغش. وای از روزی که حالش خوب نباشد سرش درد بگیرد وای از دلتنگی برایش .. ونگران چشم های خسته اش می شوی ...

 میدانی برنامه ریزی کردن برای آینده را دوست دارد و اساسا ساختن را. انقدر به تو اعتماد به نفس می دهد و شجاع میشوی که شوخی هایش را بفهمی. که تفاوت دو نقطه ها و سه نقطه هایش را در پس هر کلمه درک کنی که وقتی تکست میفرستی و  یا صدایش میکنی، بدانی که بله و جانم و عزیزم.. گفتن هایش با هم فرق دارند و هریک را دلیلی ست. اینقدر شجاع و دلبسته که اشک هایش را، خنده هایش را، دردهایش را، نگرانی هایش را، آرزوهایش را، ترس هایش را، تمامش را بشناسی 

نه...دیگر کار از شناختن گذشته؛ این اسمش ریشه دواندن است.


لاله پنجاه و هفت

تصور کنید تو خیابان کریم خان زند یا دور میدان فردوسی یا در خیابان ازادی روی یکی از ساختمانهی بلند بجای عکس خون و گلوله مرده باد و زنده باد این تصویر باشد و هزاران تصویر شبیه به این روی تمام ساختمانهای شهر ...تصور شهری با نقاشیهایی از بوسه زیر باران ...نقاشیهایی از عشق دوست داشتن و دوست داشته شدن ...تصور شهری پرازانرژی بهم رسیدن.. پراز مذهب عشق و پراز زیبایی باران و شعر و موسیقی  انوقت دیگر هیچ وقت هیچ وقت مرگ نیستی و بدی وجود نخواهد داشت حتی وقتی مرگ را ببینی باورش نمی کنی چون میدانی انسان با عشق و دوست داشتن و دوست داشته شدن انرژی لایتناهی هستی می شود و انرژی هیچوقت از بین نمی رود فقط تبدیل می شودازذره به کل از هیچ به همه چیز واز صفر به بی نهایت و ذره به بی نهایت و اینکه دراخر به قول

 یانیس ریتوس شاعر معاصر یونانی :
شعر و بوسه
را که داشته باشی
مرگ چه دارد که از تو بستاند...
یانیس_ریتسوس

لاله پنجاه و شش

 چشمهای بزرگ و براق و خوش‌ترکیبی داردبا ابروهای مشکی که بر آن سایه می افکند . مردمک چشمش را وقت تنظیم شدن‌های ماهرانه برای گرفتن نور بیشتر در شب یا راه ندادن شعاع آفتاب سوزنده در روشنای روز می‌توان مدت‌ها در سکوت تماشا کرد و شاد شد. عنبیه‌ی قهوه ای  رنگ درشتی دارد به رنگ عسل آویشن دماوند بی نهایت شفاف که انگار همین الان یک جلای اساسی داده باشندش، درخشان است و سرحال و مثل اشک چشم زلال . پلک‌هایش بهترین نوع آفرینش را دارند به نظرم، عجیب بی‌عیب هستند و هنرمندانه نقش بسته‌اند بر آن صورت مردانه‌ی جذاب . مژه‌های یکدست  و پررنگش هم مزید بر زیبایی آن دو چشم شده‌اند اما راز چشمهایش اینها نیستند نه زیبایی ابروها نه رنگ قهوه ای ارامش دهنده اش نه مژه های خوش حالتش.. راز چشمهایش چیز دیگری است ... چشمهایش همه چیز است برای گفتن ...برای خندیدن ...برای راز و نیاز کردن ...برای زل زدن و غرق شدن....قصه‌گویی و غزل‌سرایی عجیب بلد هستند این چشمهای خوش‌تراش.  عمیقند مثل یک دریای ابی بیکران و من دریا می‌خواهم، اقیانوس آرام رادوست دارم که تن به آب دادنم به گم و گور شدن ابدی در اعماق بیانجامد به بازنگشتن، به غرق شدن در چشم‌های محبوب بیکرانه اش...چشمهایش  جوری هستند که  می شود به‌شان قسم خورد، آیه و سوره اند برای روزمره‌های زندگی. هراز گاهی راه را نشانت دهند با یک نیم نگاه با یک اشاره. چشم‌هایش  لوندی می دانند، دقایق کودکانه دارند گاه مردانه تحکم کنند، گاهی می رنجند،گاهی  التماس می کنند، وگاه قهقهه‌های بلند اما بی‌صدا سر می دهند به افتخارت، داستان زندگی‌ات را گاهی  برایت روایت کنند، چشمهایش فقط اینها نیست که زندگی از دریچه خوش و اب رنگش رفت وآمد کندو فقط دکوری باشد برای زندگی ....چشمهایش عین زندگی اند در انها میشود جریان زندگی را دید و من مانند خود زندگی چشم هایش را می خواستم می خواهم و خواهم خواست  ....چشمایش فقط چشمهایش برای  جنگیدن  شکست را تحمل کردن پیروز شدن  دوست داشتن و عاشق بودن  و شاد بودن از ته دل خندیدن و زنده ترین زندگی کردنها تا بی نهایت لازم است ....
This entry