لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip
لاله سیاه

لاله سیاه

Black Tulip

لاله هفتاد

معلم بودن خوب است اینکه توانایی آنرا داشته باشی که با جسمت با گفتارت با روحت و با انرژیت یاد بدهی فرقی نمی کند چه باشد جبر و مثلثات باشد یا علوم و زیست شناسی ویا ادبیات فارسی و تاریخ و جغرافیا ..همه این درسها زندگی آدمهایی را شکل می دهند که قرار است با هیولایی به اسم زندگی بجنگند گاهی ببرند و گاهی شکست بخورند و گاهی شاد باشند و گاهی غمگین ...تنها شغلی است که می توانی ذهن ها رو بسازی شاید مثل نویسنده ها ولی همه مردم کتاب نمی خوانند یا عمر هیچ انسانی قد نمی دهد که همه کتابهای دنیا رو بخواند ولی همه مدرسه می روند و بعد پدر و مادر اولین معمارهای ذهنی هر آدمی معلمهایش میشوند و ازآنها یاد میگیری اصول پایه هر علم و دانشی را و سالهای بعد میفهمی که آن دانسته ها چقدر کمکت می کند چقدر ذهنت را باز می کند حتی اگر زمانی که درس می خواندی اهمیتش را متوجه نشده باشی ...سیمین جان دانشور می گفت: آرزو دارم یک بار دیگر سر کلاس بروم و ضمن درس دادن بمیرم .آن همه دست که هرچه می گویی می نویسند آن همه چشم که به آدم دوخته شده آن همه گوش-چشمها گوشها ودستهای نوجوان و جوان-و بعدها این چشمها وگوشها و دستها پیر می شوند آما شاید خاطره تو در ذهن انها بماند و گاه گدرای برای بچه ها و نوه هایشان بازگو کنند وآدم اگر هم دیگر نباشددر یاد و ذکرآنها به زندگیش ادامه می دهد و هر معلمی در خاطره های رنگین دانش آموزانش نفس میکشد و زنده می ماند ...روز معلم به همه معلمهای خوب دنیا مبارک (مامان فروغ جون زری جون خاله اکرم آتوسا جان و مهرنوش جان و همه معلم های درد آشنا و عزیزتر از جان دنیا..


لاله شصت و نه

همسایه طبقه پایین آپارتمان من یک دختر فاحشه است رسما کارش سکس و پول گرفتن از آدمها است طبیعتا بعد از یک هفته از اسباب کشی من و تقریبا بقیه ساکنان آپارتمان  هم فهمیده بودند که کار اصلی این خانوم با قد بلند و ارایش غلیظ و موهای همیشه آماده  سکس در ازای پول بود و بالطبع هیچ کس از این وضعیت خوشش نمی آمد و این همه شامل من هم میشد منی که همیشه شعار حمایت از زن و روشنفکری فلان و بهمان میدادم تبدیل شدم به عمه اختر های قدیمی  که هزاران  لعن و نفرین غیبت رو حواله طبقه دوم میکرد و هر عیب و ایرادی هم در ساختمان بود یه جورایی در ذهن قضاوتگر من و بقیه مربوط به طبقه دوم میشد البته وجود مهمانهایی عجیب و غریب و بوی همیشگی قلیان و ماریجوانا که از طبقه دوم در اسانسور و پارکینگ پخش میشد بیشتر من رو عصبانی می کرد اگر اشغالی ته سیگاری کف پارکینگ بود حتما کار مشتری های او بود و اگر در ساختمان باز بود یا محکم و با صدای بلند بسته میشد باز کار او  بود یا مشتریهایش و یادوستان عجیب غریبش  و کار من هم شده بود تذکردادن که  البته بیشتر تلفنی  بود ومن هیچوقت دم در خانه اش نمی رفتم حس بدی میگرفتم  از دیدنش یه جور حس نفرت و شاید هم ترس ...دیگر همیشه حتی وقتی در خانه بودم در را قفل می کردم میترسیدم خصوصا وقتی حمام می خواستم بروم که مبادا یک مشتری اشتباه به طبقه من بیاید و من بد جور غافلگیر شوم شبیه فیلم فروشنده اصغر فرهادی ... یک شب مهمانی گرفته بود هنوز ساعت 12 شب نشده بود که زنگ زدم به موبایلش و گفتم اگر ساکت نشوند به 110 زنگ میزنم من که خودم عشق مهمانی مشروب رقص بودم دقیقا کاری را کردم که همیشه اگر در مهمانی کسی بودم واتفاق میفتد بسیار عصبانی میشدم  و اما دخترک بیچاره هر کاری میکرد که حداقل مزاحمت را داشته باشد اولین کسی بود که شارژش را میداد یا اگر اسانسور یا قفل در خراب میشد بدون اینکه به کسی بگوید درستش می کرد و این اواخر هم بیشتر خونه دوستانش بود و او به مشتری هایش میگفت از راه پله رفت و آمد کنند که استفاده از آسانسور روامدیریت کند تا من و بقیه به او غر نزنیم  و این وضعیت  تا  چهارشنبه شب  دوهفته پیش ادامه داشت  بود غروب چهارشنبه  بعد از یک هفته دوندگی و خستگی و داغون شدن به خانه امدم دوش گرفتم و روی کاناپه ولو شدم چشمهایم خیلی خسته بود و از خستگی میسوخت چشمهایم را بستم و سعی کردم کمی ارام بشوم به معنای واقعی داغون بودم میخواستم یه چرت کوچولو بزنم  که ویبره موبایل نگذاشت با عصبانیت به موبایل خیره شدم که ببینم کدام یکی از بچه های  شرکت دوباره کارم دارد که دیدم دختر طبقه پایین است گفت کلید در پشت بام را می خواهد تا بتواند دیش ماهواره اش را دست کند دو دقیقه بعد در زدند دررا باز کردم و برای اولین بار از نزدیک دیدمش و به چشمهایش نگاه کردم چشمهایش  خسته بود حتی از چشمهای من خسته تر  صورتش رنگ پریده بود با یک ماتیک صورتی کمرنگ یک صورت خسته وارفته و با چشم های خسته تر و غمگین  حتی از من خسته تر و دلمرده تر و بی روح تر  ...نه اصلا یک پورن استار هیولا ,نبود یک دختر معمولی بود که شاید با یکم بدشانسی یا هر چیز دیگر نوع پول درآوردنش متفاوت بود کلید را به او دادم و بعد به داخل خانه برگشتم و چشم هایم را بستم و تنها چیزی که در ذهنم حک شده بود چهره دخترک بیچاره بود و حس غریب من که نمیدانم چه بود پشیمانی یا عذاب وجدان ولی هرچه بود با اطمینان کامل میتوانم بگویم حتما خجالت جزوش بود بعد از آنشب او مثل بقیه آدمها برایم شده بود  نه خوب نه بد...  نه فرشته نه شیطان ...حتی وقتی غروبها به خانه میامدم بوی ماریجوانا و قلیان را پذیرفته بود م و برایم  مثل  صدای ماشینهای که در اتوبان امام علی   حرکت می کردند و صدایشان شب و روز ازار دهنده  است  یا ترافیک وحشتناک رسالت و جردن موقع غروبها و یا آلودگی هوا و یا نیامدن باران و خشکی  لامصب این شهر  و یا ایمیلهای که هیچوقت دست از سرت بر نمی دارند عادی شده بودو مثل تمام چیزهای نا خوشایند دور وبرم جزوی از زندگیم شده بود که من یک همسایه دارم که شیوه پول درآوردنش برای خیلی ها قابل قبول نبود فقط همین 

لاله شصت و هشت

دروغ یک کلمه بسیار ساده و یک عادت زشت تکرار شونده  اجتماعی ...یک خصلت بسیار بسیار طبیعی انسانها و بالخص ما مردمان سرزمین گل و بلبل  ...ما ایرانیها عاشق  دروغ گفتن هستیم دروغ زبانی  دروغ رفتاری  دروغ فکری ودر کل راحتتان کنم دروغ در همه مدلی که بشود به خورد دیگرا ن داد از استایل سنتی قرمه سبزی تا دروغهایی در مدل پیتزا و سوشی ...در ایران ما مردهایی را داریم که تا به حال هیچ زنی دست رد به سینه اش نزده حتی اگر هیچ جذابیت ظاهری نداشته باشند  و کلا هویج استایل باشند دخترهای که هزاران عاشق و دلداده دارند که برایشان کیف گوچی میخرند و بدون زبانم لال هیچ سکسی هر تعطیلات عزا و عیدی آنتالیا و دبی با مرد عاشقشان به سفر می روند زنهای متاهلی که سرویس طلا برای تولد و سالگرد ازدواج کادو میگیرند و حتی دانشگاه رفته ها و نخبه هایی که اگر در ایران باشند یا رییس یک شرکت بزرگند یا مدیر یک تیم خفن مهندسی یا بهترین پزشک شهر و اگر در اروپا باشند بالای 10 هزار یورو حقوق میگیرند با یک خانه ویلایی کنار رود راین و خصوصا اگر محیط کاری مارکتینگ و فروش باشد دروغ اصل بلامنازع هر رقابت یا بقول این فرنگی ها کامپتیشنی می شود البته نه به اسم دروغ به اسم های خیلی با کلاس تر به اسم تبلیغ و شعار تبلیغاتی وکمپین تبلیغاتی  فلان و بهمان  .....نمی گویم همه اینها دروغ است ولی حداقل برای من امکان راست بودنشان مثل اینست که الان بگویند پاسپورت ایرانی جزو ده پاسپورت اول جهان از نظر اعتبار برای ورود به هر کشوری  است... و اینکه دروغ میشود خوراک روز سیاست و اقتصاد و حتی متاسفانه دین ..البته بعضی های از همه دروغگو ها دروغگوترند و جالب اینجاست که در میان این جمعیت هزار رنگ معروف میشوند به خالی بندهای معروف که در هر فامیل خانواده  و جمع دوستانه ای و یا هر محیط کاری دیده می شوند  یادم می اید  یکی از این آدمها را سالها پیش که در  اصفهان زندگی می کردم   می شناختم در سینمای جوان اصفهان پسری بود که آهنگساز متن فیلمهای تبلیغاتی و کوتاه و مستند بود و به راحتی نفس کشیدن دروغ میگفت و«انقدر حرفه ای اینکار را میکرد که خیلی وقتها همه و از جمله من باور می کردم مثلا اگر میگفت با جنفیر لوپز فردا شب در رستوران شهرزاد اصفهان قرار شام دارد و قرار است با خانوم سلبریتی  خورشت ماست بخورند اینقدر زیبا شاعرانه و قشنگ اینکار را میکرد که باور کنید من وسوسه میشدم تاکسی های ابی رنگ  اصفهان را سوار شوم و در در رستورا ن بایستام  تا خانوم جیلو را ببینم یکبار از او پرسیدم واقعا چرا اینقدر دروغ می گوید یا به اصطلاح خالی می بندد گفت خیالت راحت درو غهای من به کسی ضرر نمی زندپس مشکلی در دروغ گفتن نیست  ...بعدها در مورد دروغ مطالب زیادی خواندم و از بین این همه مطالب به این موارد جالب برخوردم که شاید همه ی این وسواس در دروغگویی از نیاز به جلب توجه آب می خورد... یا تشنگی در متمایز کردن خود از دیگران ...یا شاید تلاشی هست برای رد همرنگی با جماعت و متمایز بودن... یا ترس از حل شدن در روزمرگی ...اجتناب از پیروی ازضرباهنگ تحمیلی زندگی  ...میل به تغییر دادن مسیر خط صاف وقایع ... دور زدن هویت.... مقاومتی در برابر کسالت اجتناب ناپذیر و در آخر شاید از عجز است  عجز و ناتوانی از انجام آنچه آرزوست ولی زور اراده به انجام دادانش نمی رسد....  اما هر دلیلی که داشته باشد دروغ هیچوقت نمی تواند حقیقت تلخ گزنده و ترسناک وگاهی زشت  را فراری دهد  و همانطور که هیچ ابرسیاهی تا ابد نور ماه را پنهان نمی کندو  هیچ دروغی  بدی زشتی دزدی و بی انصافی ظلم و اختلاس  زرنگ بازی  وشارلاتان بودن  و زیر اب زنی و دل شکستن را نمی تواند پنهان کند چون همیشه نور حقیقت حتی اگر چشم ها یمان  را بزند و کورمان بکند باز هم می تابد بی هیچ ترسی از تمامی ابرهای تاریک و تیره وطوفانی 


لاله شصت و هفت

آدم رومانتیکی چون من باید مثلا در پاریس متولد می شد یا ونیز؛ بعد هم در ورونا به خاک سپرده می شد. این همه دلتنگی ام برای آدم‌ها ؛ برای مکان ‌ها؛ برای خیلی چیزها را اصلا درک نمی کنم. امروز دلم می خواست دوباره میشد با آقا همایون مسوول اشپزخانه و رتق و فتق غذا و یخچال جرو بحث کنم دوباره در کابینت آشپزخانه باز بگذارم دوباره قهوه که اماده میکنم روی کابینت سفید لکه بیاندازم و شیر سماور را نبندم و او عصبانی شود و بگوید من شلخته ترین بی نظم ترین کارمند زن خصوصازن شرکتم و مثل بقیه با ناز و وقار تمیزی و نزاکت کنتس وار قهوه نمی ریزم و حواسم اصلا به در کابینت نیست دلم برای غرغرهای آقا همایون و پول جمع کردنهایش تنگ شده و اینکه بهش بگویم اصلا فکر نکند بعد از کرونا من ذره ای مرتب تر شده ام.

ومن فکر میکنم به جاها فضاها خیابانها خانه ها و کافه هایی  که یک جا در آن غرورت شکسته  دلت تکه تکه شده و ترکشان کرده‌ای و یا در آنجابسیار  خوشحال بوده ای وبا مستی رقصیده ای قلبم درد می گیرد؛‌درد هم نگیرد به تپش می افتد. و اینکه روزگار احمقانه ای است که روزها و روزها دلم برای جاهایی تنگ می شود و که وقتی روزی  فکر میکنم به آن جاها  نزدیک شوم دلهره برم می دارد و پاهایم یخ می شود؟

میدانید دل آدم شبیه غرورش نیست؛ آدم که دلش می شکند می ماند؛ ادامه می دهد ؛ از روی زمین بلند می شود و اگر باز هم افتاد غمگین نمی شود؛ اما وقتی غرورش شکست آنوقتست که  یادش می رود دلش را بردارد و برود؛ دوان دوان می زند به دل خیابان‌ها و چیز مهم تری مثل دلش را جا می گذارد.

آدمی مثل من که دلش برای آن قسمت سر عزیزی که داشت موهایش می ریخت تنگ می شود؛ آدمی مثل من که دلش می خواهد دوباره رییس بزرگ علی آقا ناصر مستوفی به او بگوید بروسر بریده بیاور معجزه کن  ومن استرس بگیرم و بترسم ولی دعا دعا کند که این معجزه کردن ها و استرس ها همیشه باشد؛ آدمی مثل من که یاد فلان کته کباب سوخته لذیذ در فلان رستوران کثیف بین جاده ای رشت و لاهیجان می افتد و قلبش به تپش می افتد؛ آدمی مثل من که جلوی تمام شانسها و موقعیتهای ترک کرده ی زندگی اش می ایستد و آه می کشد و یاد غرور شکسته اش می افتد و اشک دور چشمانش حلقه می زند وولی نمی رود قلبش را از توی آن داستانها گدایی کند دوباره قلب میشود ودوباره داستان می نویسد حتما باید در پاریس یا ونیز به دنیا می آمد؛ عاشق می شد و روی  قایق می رقصید و در کوچه پس کوچه ها عشق را در آغوش می کشید . اما من این جا متولد شده ام؛ نه می توانم در خیابان ها برقصم؛ نه می توانم همه را از مرد و زن  بغل کنم و  های های در آغوششان گریه کنم و بگویم دلم براتون تنگ شده بود.....

 انگار که زاده شده ام برای دویدن؛ برای چیزی را از دست ندادن؛ برای حق خودت و دیگران دویدن؛ برای اینکه دنیا جوری شود که بشود عاشقی  کرد؛ بعد در این همه هیاهو وقتی نمی ماند برای دامن بلند چین دار پوشیدن و رقصیدن در خیابان ها و عاشق شدن بر روی رودها؛ یک غرور لعنتی است که برش می داری؛ به خیابان ها می دوی و از آدم ها؛ اداره ها؛ شرکتها؛ میزها؛خوردنی‌ها؛ دیوارها دور و دور و دور که میشوی باز به عقب که بر میگردی میبینی تکه های قلبت را جا گذاشته ای حتی در بی احساس ترین و مرده ترین چیزها 

لاله شصت وشش

از وقتی کرونا شایع شده بود بیشتر وقتها در خانه بود مدارس که تعطیل بود ند و او کاری نداشت جز در خانه نشستن البته دو سال بود که خودش را بازنشسته کرده  بود ولی هفته ای سه روز در یک مدرسه غیر انتفاعی کار میکرد و تدریس ریاضی  کمک آموزشی انجام می داد  ...این روزها این کلاسها هم تعطیل شده بودند و او در آپارتمان  کوچک شصت و پنج متری اش تنها بود البته غروبها به پارک کوچکی که پشت خانه و در کنار بزرگراه بود می رفت و یک ساعتی پیاده روی می کرد وامروز هم همین کار را انجام می داد هوا خوب بود و درخت ابتدای پارک پر از شکوفه بود که بهار را مژده می داد پارک تقریبا یک مربع بزرگ بود که او از سمت شمال شرقی  همیشه پیاده روی را شروع میکرد  دستکش  لاتکس را که با بدبختی  تهیه کرده بود دستش بود و ماسک معمولی هم به صورت زده بود معمولا موزیکهایی را که دوست داشت گوش میکرد  ولی امروز در مد موزیک گوش کردن نبود  فکرش درگیر خبرهای ویروس بود و اینکه چقدر مرگ  همه جا هست در تلویزیون روزنامه  و اینستا و هر جایی که روابط اجتماعی  انسانها را می شود دید و گاهی مرگ چنان  همه گیرو نزدیک است که بیشتر از اینکه ترس آور باشد بطور عجیبی مسخره به نظر میاید . به اطراف نگاه میکرد در روی چمنها سه پسر و دو دختر نو جوان نشسته بودند و حرف میزدند و سیگار میکشیدند هر دو دختر به دو پسرجوانتر گروه چسبیده بودند و پسرها نوازششان می کرد ند ولی پسر جوانتر تنها بود و ارام سیگار دود می کرد با یک کاپشن طوسی رنگ و شلوار جین از آن دوتایی دیگر خوش تیپ تر بود چیزی در پسر بود که نگاه مینا را جذب خودش میکرد و مینا در همان دقیقه اول فهمید پسر کمابیش شبیه بهمن بود تنها و اولین و آخرین عشق مینا ...آن سالهای جوانی و سربه هوایی دبیرستان که مینا با آن مقنعه گل و گشاد و مانتوهای بلند کلاسور به دست به دبیرستان می رفت و بسیار دختر محجوبی بود و یک زیبایی ملیحانه داشت انوقتها  پسر های خوش تیپ محله سر کوچه دبیرستانشان می ایستادند شماره می دادند یا می گرفتند و یا با دخترها حرف میزدند و شیطنتهای جوانی می کردند  بهمن از همه آنها خوش لباس تر و خوش تیپ تر بود ولی دختری را تحویل نمی گرفت فقط با جوانها می امد و حرف میزد دران شهر کوچک شمالی این بزرگترین تفریح جوانان هفده هیجده ساله ای بود که هنوز نه به دانشگاه رفته بودند نه به خدمت سربازی ... یک روز بارانی و سرد که مینا از دبیرستان به خانه می رفت دوتا از پسرها با موتور شروع به همراهی اوکردند و آنکه راننده بود شروع کرد به سر به سر کردن مینا  ومینا سرش پایین بود و سرعت قدمهایش را زیاد کرد ولی جوان پررو دست بردار نبود و دوستی که در ترک موتور بود میگفت :ول کن برو چیکارش داری این دختر از اوناش نیست ولی راننده گوش نمیداد ناگهان ویراژ داد و مینا برای فرار از انها  دوید وپایش به جایی گیر کرد و زمین خورد و کلاسورش پخش زمین شد پسر ترک موتور پایین پرید و کلاسور را به مینا داد 

و چشمهای عسلی اش را به مینا دوخت و گفت ببخشید دوست من یه خر نفهمه و مینا نفهمید کی شد و چطور شد که در دام چشمهای عسلی بهمن افتاد 

آز آن روز ارتباط مینا و بهمن شروع شد و در سال بعد که مینا تربیت معلم قبول شد ادامه پیدا کرد با تمام تشویق های مینا بهمن فقط دیپلم گرفت رفت سربازی و برگشت و درس نخواند شاگرد مغازه دوستش شد یک بوتیک مردانه ...مینا معلم شد و با تمام خواستگارهای خوبی که داشت و پدر سختگیرش که مالک زمینهای شالیزاری زیادی بود فقط بهمن را خواست و پدر با اکراه به ازدواج آندو رضایت داد و آن دو زندگی را شروع کردنددر یک خانه کوچک که پدر مینا و یه مقداری مادر بهمن پول دادند و آنجا را برایشان رهن کردند بهمن مرد بدی نبود خیلی رفیق باز یا بی قید نبود سر مغازه می رفت و بر میگشت تنها عیبش عشق عجیب او به موتور سواری بود و ویراژدادن در جاده ها بارها سر این قضیه حرفشان شده بود ولی کو گوش شنوا ...تا سال سوم ازدواجش در یک غروب جمعه بهمن که برای موتور سواری رفته بود دیگر به خانه برنگشت با موتور مستقیم به یک نیسان آبی رنگ خورد و پرت شد کنار جاده ودر جا مرد و مینای باردار را برای همیشه تنها گذاشت 

مینا دو دور دور پارک زده بود یکم گرمش بود و عرق کرده بود خسته شده بود نه جسمی بلکه روحی  از یاداوری خاطره ها ...تلفنش زنگ خورد رعنا  دخترش بود با واتس اپ از 

خارج از ایران زنگ می زد و نگران حال مادر و توصیه ها که خرید نرود از اسنتپ مارکت خرید کند ماسک بزند از این حرفها ...از روبرو یک زن وشوهر با یک پسر پنج یا شش ساله در حال پیاده روی بودند پسرک در حال دویدن و شیطونی و مادر که دنبال او می دوید مینا یاد بچه گی های رعنا  افتاد بعد از مرگ بهمن وسایلش را جمع کرد و رفت  طبقه بالای منزل پدرش  تا دو سه سالگی دخترش انجا بود و بعد با همه اتمام حجت کرد که قصد ازدواج مجدد را ندارد حوصله  مردهای زن طلاق داده یا زن مرده با یک یا دو بچه را نداشت میخواست با دخترش باشد و با چشمهای عسلی دخترش که شبیه پدرش بودبعدا  با پدرش کلی کلنجار رفت که اجازه دهد به تهران بیاید و زندگی کند پدر هم یک آپارتمان کوچک برایش خرید و با کمک پدر و کمی پس انداز تهران ماندگار شد و برای دخترش مادری و پدری کرد وقتی  رعنا دانشگاه قبول شد خیالش راحت شد و بعد در سال سوم دانشگاه با یکی از همکلاسیهایش ازدواج کرد و بعد هم هردو با هم پذیرش تحصیلی گرفتند و رفتند کانادا و آنجا بعد از درس شروع به کار و زندگی کردند و با تمام اصرای که داشتند مینا  جز برای مسافرت و دیدن رعنا حاضر نشد به کانادا برود وآنجا زندگی کند  و مینای تنها تنها تر شد  تنهای تنها ....

مینا به قسمت شمالی پارک رسید و فکر میکرد چرا تنها مانده بود چرا زمانی که وقتش بود مردی را انتخاب نکرده بود و الان حداقل همدم و هم خانه ای داشت ... به یاد آقای پویا افتاد آقای پویا دبیر ادبیات بود  مردی کتابخوان فهیم و وارسته در مدرسه ای که بیست  سال قبل مینا در آن کار میکرد  از همکاران مدرسه شنیده بود که همسر و دخترش برای بیماری مادر  زنش به آمریکا رفته اند و انجا ماندنی شدند و گویا با تمام اصرارهای آقای پویا قصد بازگشت هم ندارند 

یکروز اخر وقت مدرسه مینا  درب مدرسه منتظر اتوبوس بود که آقای پویا را دید و بعد از تعارفات معمول  باآقای پویا به دو کتابی که دست آقای پویا بود زل زد و آقای پویا که متوجه نگاه مینا شده بود با اشتیاق راجع به کتابها شروع به صحبت کرد و بعد یکی از کتابها را به مینا داد که بخواند و مینا با خجالت قبول کرد مینا هفته بعد کتاب را خوانده شده را  پس اورد و دوباره آقای پویا کتاب دیگری برایش آورد و این رد و بدل کردن کتابها تا دو سه ماه ادامه داشت تا اینکه یک روز معلم ورزش با لحن خودمانی به   مینا گفت که آقای پویا از او خوشش می آید و مینا گفته بود که اومتاهل است و  همسرش مسافرت است وآنها فقط همکارند  ولی خانم معلم ورزش گفته که همسرش بر نمی گردد و اقای پویا هم قصد آمریکا رفتن ندارد برای همین همسرش قصد جدایی دارد و حتی درخواست طلاق را هم داده  پس موقعیت خوبی برای مینا است چون آقای  پویا مردی باوقار محترم اهل کتاب و از آنهایی است که سرشان تو کار خودش است ودر مجموع شوهر نمونه ای است 

میناچندشش شد از اینکه زنی در جستجوی شوهر و خراب کننده زندگی دیگری دیده شده  و این حس به تمام ذهن و فکرش مسلط شد از فردای ان روز  بسیار رسمی و مودب با آقای پویا صحبت میکرد و کتابهایی که از آقای پویا امانت گرفته بود پس اورد و سعی می کرد در کل روز ازروبرو شدن و صحبت کردن با آقای پویا دوری کند تا چند هفته همین روال بود تا اینکه یکروز آقای پویا در آخر وقت  در حیاط مدرسه نام اورا صدا کرده و از او پرسیده بود که مشکلی پیش آمده که مینا از او دوری میکند مینا به روی خودش نیاورد و گفت که اصلا چنین چیزی نبوده و  بعد سریع خداحافظی کرد و رفت ده روز بعد آقای پویا را دوباره درب مدرسه دید و اینبار آقای پویا از خواست که به یک کافی شاپ بروند و یک قهوه بنوشند و با هم صحبت کنند مینا نبود وقت و تنها بودن دخترش را بهانه کرد و طفره رفت ولی با تمام اینها آقای پویا با اصرار خواست که فردا عصر به کافی شاپ  بروند و مینا با اصرارهای او قبول کرد در کافی شاپ راجع به ادبیات و کتاب و فیلم آخر کیمیایی صحبت کردند و بعد دوباره این قرارها تکرار شد و فقط موضوع صحبت کتاب بود فیلم و نمایشنامه و داستان...فقط در قرار آخر آقای پویا از عشق عجیبش یه ایران و زندگی در ایران گفت و اینکه خارج از وطنش احساس خفگی  می کند و مهم نیست گذشته اش چه بوده او هرگز وطنش را ترک نمی کند حتی اگر خانواده اش حاضر نشوند که به ایران برگردند وهمین 

از آن روز مینا حس خوبی داشت که آقای پویا هست حداقل حالا بعنوان یک دوست و اینکه در دنیای کوپک او غیر از رعنا نفر سومی هم وجود دارد و غیر از مشکلات و مسایل خودش و رعنا چیز دیگری هم بود که به ان فکر کند و گاهی با کسی دردودل کند و قهوه بنوشد بعد از اتمام سال تحصیلی قرار شد آقای پویا به آمریکابرود هم پسرش را ببیند و هم کارهای جدایی با همسرش را تمام کند و برگردد سفری یکماه که بعد از برگشت قرار شد به مینا زنگ بزند و باهم به کافی شاپ بروندو ....تا مهر از آقای پویا خبری نشد و مینا هم هیچ تماسی نگرفت هفته دوم مدرسه خانوم معلم ورزش در حالیکه چای مینوشید به مینا نزدیک شد و به او گفت که آقای پویا به ایران برنگشته و به خاطر یکسری مشکلات رفتاری و درسی پسرش مجبور شده مدتی در آمریکا بماند و دوباره یک خانواده باشند و از مینا پرسید که او خبر جدیدی دارد یا نه و مینا با خونسردی کامل و بی تفاوتی محض اظهار بی اطلاعی کرد و از آنروز دیگر هرگز به آن کافی شاپ قدم نگذاشت .


مینا احساس خفگی میکرد به ساعتش نگاه کرد یکساعت بود که راه می رفت جسمش در پارک و روحش در گذشته ... هم گرمش شده بود هم خسته و هم نفسش گرفته بود ماسک را از صورتش برداشت و نفس عمیقی کشید دستهایش در دستکش عرق کرده بودند  با خودش فکر کرد که غیر از بهمن  ومرگش و آقای پویا زندگیش عین یک حوض آرام بوده عین یک خط راست بدون هیچ جاده خاکی  همیشه خوب بوده  همیشه صبوربوده...  مادر خوب ...همسر خوب و دختری که غیراز کمی جسارت جوانی در ازدواج با بهمن و کمی اراده برای زندگی در تهران کار خاص و مهمی در زندگیش نکرده یا حداقل برای خودش نکرده و زندگیش عین یک حوض ارام  گذشت و او مثل ورزش مورد علاقه اش پیاده روی فقط در زندگی هم بایک سرعت ثابت پیاده روی کرده نه دویده نه نشسته و نه لابه لای  درختان پارک سرک کشیده   و همیشه در جاده اصلی راه رفته  ...دستکش را در آورد و بدون ماسک نفس عمیقی کشید و روی نیمکت نشست و بدون هیچ ترسی با دستهایش صندلی پارک را لمس کرد و با خودش فکر کرد اگر کرونا بگیرد و بمیرد  هیچ چیز جالبی نداشته که اطرافیانش به او فکر کنند فقط اینکه خدا بیامرز چه زن خوب و درستکار و بزرگی بودو وقتی ویروسی تا الان حداقل 1000 نفر را کشته  اورا بکشد میشود یک مرگ تر و تمیز و  و یامرگ همگانی   که اورا هم هدف قرار داده ..چون حتی مرگ هم وقتی در مدت زمان کوتاه عددش بالا می رود یکجوراهایی بی هویت و بی اهمیت می شود دیگر 1000 با 10000 هزار خیلی فرقی نمی کند فقط حس ترس و غریبگی مبهم مرگ عادی و عادی تر میشود و این مرگ همگانی  نسبت به سقوط هواپیما و تصادف و سرطان  بسیار کم دردسرتر است  که نصیب او شده  و  او به پایان ارام و لخت و بی روح  خود وارد می شود  مثل خود زندگیش  ساکن بدون هیاهو فقط با کمی تب سرفه خشک و فیبروز ریوی  و تمام ...ممکن است کمی دخترش برایش عزاداری بیشتری بکند به نسبت بقیه ولی او هم  زندگی و پارک خودش را برای پیاده روی دارد  مینا دستی به تنه درخت کنارش کشید و با خودش گفت کاش حداقل برای این درختها اینقدر تکراری نباشد و این زن کسل کننده که دیگر از کرونا نمی ترسد را به خاطر داشته باشند 

در راه خانه دستکش و ماسکش را به سطل اشغال می اندازد در خانه  صورت و دستش را می شورد روی کاناپه ولو میشود و شروع می کند به خواندن کتاب(( یک زن بدبخت )) اثر ریچارد براتیگان در تنهایی سکوت آرامشی که  فقط زمانی است که دیگر بین مرگ و زندگی هیچ فرقی را احساس نکنی ....اسفند 98